~ part 3 ~

918 110 8
                                        

_سلام بیبی...خوش اومدی
برای لحظه ای چیزی توی دلش فرو ریخت...کم کم چشمش به دود توی اتاق عادت میکرد و تصویر اون مرد انتهای اتاق رو واضح تر میدید...مردی که با کتوشلوار مشکی جذابش، موهای بلوند بالا زدش و اون سیگار برگ بزرگش روی مبل فوق سلطنتی زرشکی لم داده بود و پاهاشو از روی هم رد کرده بود...درسته که جونگوون به شدت ازون مرد میترسید و ازش متنفر بود اما نمیتونست منکر جذابیت بی حدومرز ارباب جی بشه...اون دیو سردو بی رحم میتونست با سوز نگاهش همه رو از درون ذوب کنه؛ و تونسته بود انقدر جونگوون رو غرق خودش کنه که حواص پسر فقط برای لحظاتی پرت بشه و متوجه نشه که مرد از روی تخت پادشاهیش بلد شده و داره به آرومی و پوزخند به سمتش میاد...و حالا با هر قدمی که به جونگوون نزدیکتر میشد اون پسر کوچولوی شیرین یک قدم ازش دورتر میشد...چشمای درشت و نگرانش،عرقی که از پیشونی پوشیده شده با موهای لخت مشکیش روی پوست سفیدش می‌لغزید، قفسه ی سینش که هر لحظه زیر لباس نازک و اغوا کنندش بالا و پایین میشد،همه ی وجود اون پسر مصمم بود برای دیوونه کردن اربابش.
اما این اوج دیوونگی نبود...جی هنوز ابتدای مسیرو طی میکرد؛ وقتی متوجه این شد که جونگوون از پشت به در چسبید و جی تونست تا حد زیادی خودشو در تماس با اسباب بازیش قرار بده و اجازه بده بوی عطر مست کنندش توی مشامش بپیچه...حقیقتا جیمین خوب میدونست باید اون عروسک کوچولو رو چجوری برای صاحبش تزیین کنه.
جونگوون دقیقا نفهمید چی شد اما لحظاتی بعد خودشو پرت شده روی تخت بزرگ و جی رو روی خودش دید...دستاش بالای سرش قفل شده بود و بدن داغ روش بهش اجازه ی تکون خوردن نمیداد...دلش میخواست مثل ماهی بیرون افتاده از تنگ تقلا کنه و برای بلعیدن هوا تلاش کنه اما حتی ریه هاشم میدونستن باید بیصدا توی قفس جی آروم بگیرن...تنها کاری که از جونگوون بر میومد تسلیم شدن بود...فقط مثل یه بچه گربه ی رام شده به صورت سردو جذاب رو به روش خیره شده بود.
باریکه ی نور آفتاب زرد دم غروب بازهم نیمرخ درخشان جی رو روشن میکرد...اینبار موهاش برعکس معمول به خاطر حرکت ها و عرق کردنش روی پیشونیش بهم چسبیده بود و قطره های عرق روی خط فک تیزش قلط می‌خوردن...یقه ی باز پیرهن تیرش ترقوه ها و سینه ی مردونشو به نمایش میزاشت و کتوشلوار خوش دوخت مشکیش توی تن ذاغش دیوونه کننده به نظر می‌رسید. همه ی اینها برای هر فاحشه ای توی بخش بازیچه ها تداعی کننده ی یک الهه ی زیبایی بود؛ اما جونگوون...اون فقط شیطان میدید.
شیطان کم کم ب فرشته کوچولو نزدیکتر میشد و تنه نحیف فرشته رو بیشتر می‌فشرد...لباشو ب گوش فرشته نزدیک کرد و با زمزمه های اهریمنیش و نفس سوزانش گوش اون موجود مظلومو ذوب میکرد
_ازین به بعد جات همینجاست بازیچه کوچولو...نمیتونم واسه ی شنیدن صدای خوشگلت زیر خودم صبر کنم...
آروم روی گوش پسر بوسه میزاشتو جای تک تک بوسه هاشو می‌لیسید...پایین تنشو با آرامش در عین حال خشونت خاص خودش روی پایین تنه ی بازیچش میکشید و با دستای بزرگش به رون های خوش فرمش چنگ میزد...جونگوون اما با تک تک سلولاش تلاش میکرد برای خارج نشدن هیچ صدایی از گلوی خشکش...هرچند تلاش هاش با حرکت بعدی جی بی ثمر موند...انگار گرگ درون ارباب تازه بیدار شده بود و جونگوون ساده بود که فکر میکرد ممکنه این دردو به آرومی تحمل کنه...دندونای جی وحشیانه گوش و گونشو خراش میدادن و ناخون های نه چندان بلند اما تیزش توی پوست کمر جونگوون فرو میرفتن...حتی وقتی برای پاره کردن لباسش از روی جونگوون بلد شد هنوزم ناله های ناشی از دردش ادامه داشت...برای چند ثانیه بالای سر پسر روی زانو هاش وایساد و با نیشخند به تابلوی نقاشیش خیره شد...اون پسر ریزنقش با لباس حریر سفید و شلوار چرم جذبش،مدلی که روتختی مخمل زرشکی رو توی دستاش مچاله کرده بود و چشماشو روی هم فشار میداد...لعنتی حتی اشک های معصومانش که روی بالشت می‌ریخت هم برای جی اغواکننده بودن...تپش قلبش برای عشقو حس زیبا نبود بلکه از هیجان تفریح جدیدش بود و نمیخاست حتی یک لحظه ی دیگه خوددار باشه.
انگشتاش مثل پنجه های گرگ در کسری از ثانیه لباس های خودش و جونگوون رو در هم دریدن و حالا هر دو با بالا تنه ی لخت رو به روی هم بودن...جی با همون نیشخند همیشگی در حالی که به اون مجسمه ی لرزون نگاه میکرد دست توی کشوی کنسول بغل تخت برد و دو ربان قرمز پهن از کشو خارج کرد...براش مهم نبود هم خوابش غیر از فشار دادن چشماش روی هم و لرزش های خفیف عکس العمل دیگه ای نشون نمیده؛ حتی ازین موضوع لذت هم میبرد ، اون منتفر بود از هرزه هایی که با دستای کثیفشون لمسش میکردن و از سروکولش بالا میرفتن، همیشه توی زندگیش یه جنس دست نخورده و پاک میخاست، یه چیزی درست شبیه یانگ جونگوون.
با خشونت دستای جونگوونو بالای سرش به تخت چسبوند و با یکی از ربانا محکم بستش و با ربان دیگه چشم های روی هم قفل شدشو پوشوند...سرشو به سینه ی جونگوون کوبید و بی رحمانه گاز محکمی از نیپل پسر گرفتو به خوبی تونست صدای جیغ خفه شده توی سینشو بشنوه...زبونشو روی جای گازش گذاشت و سرشو به آرومی بالا اورد...اون ماهیچه ی داغو روی سینه ی پسر کشیدو کم کم از سینه به گردن، از گردن به چونه و از چونه به لب هاش رسید...چند ثانیه عقب کشیدو چهره ی زیبا و سرخ پسرو از نظر گذروند...چهره ای که تمام بیستوچهار ساعت گذشته مشغول فکر کردن بهش بود...و چقدر ظالمانه فکر های کثیفش جایی برای افکار پاک درمورد اون فرشته نمیزاشتن...سرشو پایین آورد و یک لحظه بوسه ی آروم و گرمی روی لب های خوش فرم جونگوون گذاشت...بوسه‌ای که نفهمید از کجا اومد و چرا اومد...بوسه ای که ناگهانی عاشقش شد و توی چشم بهم زدنی ازش متنفر شد و بازهم دندونای سرکشش برای تمیز کردن رد اون بوسه ی شیرین لعنتی وارد عمل شدن...ولی نه اون دندون های برنده، نه شیطان مخفی شده توی اون کالبد و نه حتی خود جی نفهمیدن...نفهمیدن که جونگوون برای لحظه ای،فقط برای لحظه ای ازون بوسه ی شیرین احساس رضایت کرده بود.
                           _________________
برای فرار از هیاهوی بخش به هر جایی پناه میبردن...ایندفه پناهگاهشون محوطه ی رو به روی ساختمون بود...تا جایی که چشم میدید کوه بودو زمین صاف...توی تاریکی شب دی.اس مثل شهر مردگان به نظر می‌رسید و نبود هیچ نوری باعث میشد نیکی و سونو به سختی بتونن همو ببینن...صدای گرگ ها و سگ های ولگرد از فاصله ی نه چندان دور شنیده میشد و سوز سرد زمستون لرزه به استخونشون مینداخت ولی مهم نبود...اون دو پسر به خاطر دور شدن از بخش بازیچه ها و آدمای توش حتی توی جهنمم میرفتن...امشب محوطه ی باند به طرز معجزه آسایی خلوط بود...به هرحال دی.اس جایی نبود که به راحتی توش پرسه بزنی و مورد حمله و تجاوز قرار نگیری و نیکیو سونو خیلی خوش شانس بودن که تا الان سالم مونده بودن...فقط هر دو به شدت نگران دوستشون بودن...چند ساعت پیش وقتی توی راهرو های بخش چشماشونو باز کردن خبری از جونگوون نبود و الان بعد ساعت ها هنوزم پیداش نشده بود؛ یه جورایی میشه گفت مهم ترین دلیل برای نشستن دو پسر توی اون تاریکیو سرما روی نیمکت سردو زنگ زده ی جلوی ساختمون همین بود...نگرانی و انتظار برای جونگوون.سونو با بی‌قراری پاشو تکون میداد و زیر لب غر میزدو هر لحظه بیشتر به اعصاب نیکی فشار میاورد تا جایی که صبر نیکی تموم شدو به سونو توپید.
_یاااااااااا سونویا بس کن دیگه.تیک عصبیی چیزی داری؟ چرا انقد پاهاتو تکون میدی؟ چی غرغر می‌کنی واسه خودت؟
حقیقتا قابلیت اینو داشت که تا فردا داد بزنه و همه ی بدبختیاشو سر هیونگ کوچولوش خالی کنه؛ البته اگه لبای آویزون و چشمای درشت شده ی سونو رو نمی‌دید...کلافه نفسشو بیرون داد و سعی کرد با آرامش سونو رو مهار کنه
_هوووف...اوکی...ببخشید که سرت داد زدم ولی محض رضای فاک میشه انقد بی قراری نکنی؟ این رفتارا باعث نمیشه جونگی زود تر و سالم تر برگرده اوکی؟....یااااا اصلا به من گوش میدی؟
البته که گوش نمیداد...سونو فقط صدای ناواضح نیکی رو می‌شنید و تمام حواسش به آدم ریزنقش و آشولاشی بود که از دور به طرفشون میومدو اون به خاطر تاریکی هوا نمیتونست هویتشو تشخیص بده...البته تا وقتی که اون آدم بیچاره پخش زمین شد و سونو مجبور بود برای کمک بهش و جلوگیری از وقوع عذاب وجدان به طرفش بره و نیکی از همه جا بیخبرو دنبال خودش بکشه.
هر دو به پسر بی جون رسیدن...اون موجود بیچاره از طرف جلو روی زمین افتاده بودو توی خودش جمع شده بود و به جز پیرهن پاره ی سفیدش چیزی ازش دیده نمیشد...نیکی و سونو میترسیدن که اون بچه ی مضلوم خطری براشون داشته باشه اما قلب مهربونشون نمیتونست کاری نکنه...بالای پسر نشستن و نیکی آروم به کتفش ضربه زد
_هی پسر...زنده ای؟...حالت خوبه؟
+نی...کی..نیکی
سونو به محض تشخیص صدای جونگوون اونو  برگردوند و سرشو روی پاهاش گذاشت...صورت جونگوون خیس از اشک بود، لب هاش کاملا زخم بودن و کبودی هایی روی پوستش دیده میشد، بدن نحیف و نسبتا برهنش توی سرما می‌لرزید و زیر لب هزیون می‌گفت...
+ما...مامان...تن..هام...نزار...بابا...بابا...
حقیقتا تنها کاری که از دست دوستاش برمیومد زل زدن بهش با نگرانی و ترسو تعجب بود...اونا نمیدونستن زخم های روح جونگوون رو ببینن...همه فقط اشک هاشو می‌دیدن...اشک هایی که حتی ذره ای از درد قلبشو نشون نمیدادن...زخم های جونگوون همیشه توی وجودش محفوظ بودن و اون همه ی زندگیشو با فکر به درداش گذرونده بود...و بالاخره به زودی دوای اون زخم هارو پیدا میکرد...کاش بعد از پیدا کردن دوای زخم هاش دیگه درد نمی‌کشید...
                            _______________
به سختی بدن خستشو داخل بخش بردن و روی تخت گذاشتنش...امشب بخش عجیب ساکت و بی هرجومرج بود...انگار پسر کوچولوی درون جونگوون بعد از ساعت ها گریه تازه آروم شده و به خواب رفته بود و همه ی دنیا برای بیدار نشدنش سکوت کرده بودن...اما اون بیدار بود...فقط با چشمای خمار و بی حسش به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود...همه ی وجودش سِر بود...حتی نوازش های سونو روی موهاش و گرمی دست نیکی توی دستاشو حس نمی‌کرد...و بعد از دقایقی تونست صدای رک اما پرتردید نیکی رو به سختی بشنوه...
_جونگی...میگم که...چیزه...کسی باهات کاری کرد؟...یعنی الان تو....چه جوری بگم؟...
میفهمید...نگرانی دوستاشو درک میکرد...مهم ترین چیز برای هر سه ی اونا پاکیشون بود...هرچند اون برای پاک موندن اینجا نیومده بود...نیشخند زد و برای راحت کردن خیال دوستاش به آرومی سرشو به طرفین تکون داد...هنوز چیزی نشده احساس خفگی میکرد...

•فلش بک
با بی رحمی تمام لب های جونگوون رو پاره میکرد و خون جاری شده ازشو میمکید... احساس خوش بوسه ی آروم چند لحظه پیشش عصبیش کرده بود و برای پاک کردن اون حس از قلبو ذهنش راضی بود همینجا پسر بیچاره رو به قتل برسونه...براش مهم نبود که اون پسر زیرش داشت دستو بال میزد و شدت ریزش اشک های گم شدش توی ربان چند برابر شده بود...مهم نبود جونگوون چه جوری جیغ هاشو توی گلوش خفه میکرد و نمیتونست نفس بکشه...فقط مهم این بود که جی چی میخاد...میتونست خیسی خون بر اثر چنگ هاشو روی پوست سفید جونگوون حس کنه و همین تشنه ترش میکرد...دستشو باز هم توی کشو برد و یه چاقوی کوچیک بیرون آورد...حتی فرصت لحظه ای تردید به خودش ندادو با نوک چاقو خراش کوچیکی روی پوست سینه ی جونگوون ایجاد کرد و تونست بلند ترین ناله ی امروز پسر رو بشنوه...واقعیت این بود که جی با تمام علاقش به سلاخی و خونو خون ریزی، همچین رابطه ی خشنی رو با جونگوون نمی‌خواست ... اون فقط از لرزیدن چیزی توی سینش ترسیده بود.
جونگوونِ پر از درد تونست صدای وحشتناک باز شدن کمربند ارباب جی رو بشنوه و همین باعث لرزیدن بیشتر استخوناش شد...اون دیگه ته خط بود...خوب میدونست قراره همچین اتفاقی بیوفته اما فکر نمی‌کرد انقدر وحشتناک باشه...کاش مامانش الان اینجا بودو بغلش میکرد...درست لحظه ای که ناامید بود...درست لحظه ای که بازی رو شروع شده میدونستو تقلا رو کنار گذاشته بود صدای گوشی موبایل جی از روی کنسول اونو از برزخش بیرون کشید...دقیقا نمیدونست این صدای بهشت نجات دهندست یا صدای ناقوس جهنم اما حالا کمی بهتر نفس می‌کشید...برای چند ثانیه آرامشی وجودشو فرا گرفت که با صدای داد جی درهم شکست...
_لعنتتتتت بهت جیککک...اگه برای چیز مهمی زنگ نزده باشی از دیک آویزونت میکنم...
_باشه....باااااشه اونجا باش الان خودمو میرسونم...فاااک
و باز هم بعد چند ثانیه تونست زمزمه و نفس داغ ارباب رو کنار گوشش حس کنه...
_هی بیب...ایندفه شانس آوردی اما اینو بدون من همیشه ام سرم شلوغ نیست...
برای لحظات بعد این جونگوون بود که تنها و با دست های باز روی تخت جمع شده بود و اشک می‌ریخت...
•پایان فلش بک
__________________________________________
عارع دیه خلاصه نشد ک بشه 😅 اگه فک کردین به همین زودی صحنه میدم بهتون زهی خیال باطل باید منتظر بمونید 😈🤟😂 خلاصه که حمایتاتونو دریغ نکنید چون ووت و کامنتاتون واقعا توی بهتر شدنم تاثیر داره🙂پارت بعدی سه شنبه ی دیگه آپ میشه تا اونموقع ماچ 😘

❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang