~ part 13 ~

699 86 19
                                        

با برخورد هاله ی نور به پلک هاش ، آروم چشماشو باز کرد...و خودشو پیچیده به ماه دید...
بین خوابو بیداری،قبل از فکر کردن به روزمره های سیاهش،لبخند نایابی روی لب هاش نشست...پس خورشید به همین خاطر طلوع میکرد...فردی در ناکجاآباد، ماهو دزدیده و اونو ناخواسته،توی آغوش خودش مخفی کرده بود...
بی اختیار صورتشو جلو برد و بین موهای مشکی پخش شده روی شونش غرق شد...چشماش نمی‌تونستن در برابر بسته شدن مقاومت کنن...بوی گل های شببو،بوی دریا، حتی بوی بهشت برای جی چه لذتی داشتن وقتی میتونست ریه هاشو از رایحه های موهای ابریشمی جونگوون پر کنه؟
این چه حسی بود؟ چه حسی بود که ارباب رو تا اوج خلسه بالا میکشید؟ خوشبختی بود؟ آرامش؟ خوشحالی؟ یا عشق؟ میتونست ترکیبی از تمام اینها باشه؟
بود...این ترکیبی از حس هایی بود که جی در اوج خواستن پسشون میزد...حس هایی که هیچوقت نمیخاستشون...این حس ها برای همه زیبا بودن...و برای شیطان ها....زیبای کشنده....
با تکون خوردن جونگوون ، آروم سرشو عقب کشید و با لبخند به جنبیدن های خرگوش کوچولو خیره شد..
هنوز نمیدونست کجای تخت اربابش انقدر گرمو آرامش بخش بوده که تا اون لحظه کشفش نکرده...فقط میتونست خودشو کشوقوص بده و بیشتر به منبع گرما و آرامشش بچسبه...
دستشو دور شکم جی حلقه کرد، یک پاشو روی هر رو پاهای اربابش انداخت و سرشو توی گردنش فرو برد...خودشو با تمام قدرت به فرد توی بغلش فشار میداد و با همه ی سلولاش ازون گرما لذت میبرد... غافل ازین که چیزی نمونده بود تا جی ازون حجم نزدیکی و نفس های که به گردنش میخورد، عقلشو از دست بده...و این اتفاق دقیقا چند ثانیه بعد، درست وقتی لب های خنگ و نرم جونگوون به گردن در حال سوختنش چسبید،افتاد...
_هی توله...برام مهم نیست که چقد داری از خوابت لذت میبری...اگه تا یک ثانیه دیگه لبای فاکیتو از روی گردنم بر نداری تضمین نمیکنم خودمو کنترل کنم...
با شنیدن صدای گرفته و غرش مانندی که هیچ فاصله ای باهاش نداشت چشماش تا آخرین حد ممکن گشاد شدن...
انگار هزاران سال طول کشید تا به خودش بیاد...
بدون فکر کردن، به سرعت غلط خورد و با سقوطش از تخت، درد توی بدن و مخصوصا شونش پیچید...درد یکی از چیزایی بود که باعث میشد کنترلی روی حرفا و اعصابش نداشته باشه...
+یااااااااا ترسونیدم....نمیتونی مثل آدم بگی برم کنار؟ حتما باید مثل اکسوز مازراتی توی گوشم صدا بدی؟ اگه یه جاییم می‌شکست چی؟ باید یه سال دیگه ام تو این اتاق زندانی میشدم....اه دستم....
سرشو پایین انداخته بود، با دست دیگش شونش رو گرفته بود و فقط چیزایی که توی مغزش بودو بدون فکر کردن به زبون میاورد...و چیزی حدود یک دقیقه طول کشید تا به خودش بیاد و برای بررسی گندی که زده بود سرشو بالا اورد...
اگه جی فقط چند ثانیه ی دیگه اونجوری با چشمای متعجب آتیشی و ابرو های درهم رفته بالای سرش میموند قطعا خودشو خیس میکرد...
و حالا تنها کاری که از دستش بر میومد این بود که با لبخند احمقانش، تلاششو برای رام کردن شیر جلوش بکنه...
+عااا جیااا ببخشید...خیلی دردم اومد حواصم به حرفام نبود..جیا لطف.....
انگار تازه فهمیده بود چشمای جی چرا به جای آروم شدن وحشی تر میشه...مثل اینکه لحن فاکیش داشت همه چیزو بدتر میکرد...
با کوبیدن محکم دستش به دهنش ادامه ی حرفشو خورد...چطور فکر کرده بود می‌تونه مثل زن قرقرویی که کفگیرشو توی هوا تکون‌ میده و طلبکارانه ناز شوهرشو میکشه، با ارباب دی.اس حرف بزنه؟
اون قطعا قبرشو با دستای خودش کنده بود...مخصوصا حالا که جی از روی تخت به طرفش خم شده و هر لحظه بهش نزدیک تر میشد...
_بیبی...می‌دونی اولای صبح اعصاب من از همیشه ضعیف تره؟ باید بهت درس عبرت بدم؟
نفس های جی همراه با حرف های سرزنش گر و ترسناکس، توی صورت جونگوون کوبیده میشدن ...جوری چشما و لب هاشو روی هم فشار میداد انگار با بازنکردنشون جی از جلوش محو میشه...
فاصله ی صورت هاشون به پنج سانت هم نمی‌رسید و جی ، میون عصبانیت و بی احساسیی که مثل همیشه وجودش رو فرا گرفته بود، به این فکر میکرد که پسر روبه روش از هر زاویه و هر فاصله ای زیباترین مخلوق زندگیشه...
با صدای باز شدن از فکر بیرون اومد و همزمان با بستن چشماش نفس عمیقی کشید...دیگه میدونست چه کسی اینجوری وارد اتاقش میشه و الان اصلا دلش نمی‌خواست اون آدمو ببینه...مخصوصا بعد از بحث شب قبل...
×هی...بد موقع مزاحم شدم ارباب جی؟
جونگوون با شنیدن صدای فرد سوم چشماشو باز کرد و با لبخند به طرف در برگشت...
+سلام هیسونگ هیونگ...خوبی؟
×آره کوچولو خوبم
+دیشب یهو رفتی...فک کردم ازم ناراحتی...
×نه...فقط اونموقع بهتر بود برم...
و با لبخند شیرینش به جونگوون نزدیک شدو کنارش،روی زمین نشست...
بازم شروع شد....بازم هیسونگ اومدو جی برای جونگوون تبدیل به روح شد...و این بدجوری اعصاب اربابی که سعی میکرد خودش رو بی تفاوت نشون بده رو بهم ریخته بود...و انگار هیسونگ بازهم با همین هدف پیداش شده بود...
×خوب جونگوونا...پاشو راه بیوفت...میخام ببرمت بیرون...
_هیونگ...اگه بازم میخای شروع کنی بهتره از اتاقم گم شی بیرون....
×آروم باشید ارباب...قرار نیست بازیچتونو بدزدم...برش میگردونم...فقط نمیخام توی هوای کثیف اتاقت خفه بشه...به هوای آزاد نیاز داره...البته اگه برات مهمه...
با حرص به نیشخند هیسونگ خیره شده بود...نمی‌فهمید از کی به هیونگش طعنه میزد و ازش طعنه می‌شنید...هیونگی که تنها آدم مهربون توی زندگی جی بود...نمیدونست از کی باهم دشمن شده بودن...پارک جی قطعا نمیدونست که چیزی اون وسط به وجود اومده بود که برادرهارو هم تبدیل به دشمن خونی میکرد...چیزی به اسم عشق....
+ارباب...میشه لطفاً اجازه بدین با هیونگ برم؟ مدت زیادیه اینجام...واقعا خسته شدم...سریع برمیگردم...هوم؟
تصمیم نداشت به جونگوون اجازه ی رفتن بده...اما محض رضای فاک...اون لحن مضلوم و اون چشمای براق تا کی قرار بود قلب سنگی اربابو ذوب کنه...؟
_سریع برش گردون...
×اوکی...
سرشو تکون دادو بعد از لحظه ای غرق شدن توی لبخند زیبا و چال گونه ی جونگوون ، بلند شد و از در بیرون رفت...
اما کاش نمیرفت...کاش گول اون نگاه درخشانو نمی‌خورد...
اون قطعا نمیرفت...اگر میدونست هیسونگ و جونگوون هر کدوم به نوعی منتظر این لحظه بودن...

___________________________________________
خوب....وودو کامنت که مثل همیشه یادتون نرع 💜
و اینکه می‌دونین پسرا چقد برا کامبکشون زحمت کشیدن مگه نه 🙂؟ پس با تمام توان استریم کنین تا زحمتای پسرارو براشون جبران کنیم 🙂💜

❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌Where stories live. Discover now