_هیونگ مرسی بابت امروز...داشتم اینجا خفه میشدم...
×تشکر لازم نیست بیب...هر وقت خواستی میتونم ببرمت بیرون...
همراه با لبخند شیرینش سرشو تکون داد و به سمت تخت مرتب اربابش قدم برداشت، درحالی که داشت به دیدار امروزش با پارک سونگهون و مکالمات بینشون فکر میکرد...
دست به سینه به در اتاق تکیه داده بود و با لبخند همیشگیشو نگاه کثیفش حرکات جونگوون رو دنبال میکرد...لی هیسونگ قطعا بدون کام گرفتن ازون گل بهشتی جایی نمیرفت...گلی که فقط میخاست فقط زیر پای جی شکوفه بزنه...این نه تنها هیسونگ رو منصرف نمیکرد، بلکه بهش انگیزه ی بیشتری میداد...
×میندازتت دور..
با تعجب به سمت هیسونگ برگشت..
_هوم...؟!
×میندازتت دور...بهش وفادار نمون...
_اوکی هیونگ ولی میشه واضح تر توضیح بدی؟
×خودت میدونی از چی حرف میزنم جونگی...فکر کردی چون یه زمستون توی اتاقش نگهت داشته همیشگی میشی؟...بیخیال پسر...من برادرمو میشناسم...اون فقط بلده آسیب برسونه...زیاد بهش وفادار نباش...
همراه با زمزمه کردن جمله های آخرش ، به سمت جلو قدم برمیداشت و جونگوون رو به عقب هدایت میکرد...تا جایی که پاش به تخت برخورد کرد و متوقف شد...
سینه به سینه ی طعمه ی کوچولوش ایستاد و با چشمای خمارش به چشم های مبهوت و ترسیده ی مقابلش خیره شد...نفس های داعش روی پوست صورت جونگوون، باعث حالت تهوع و احساس گندی توی وجودش میشدن...احساسی که هیچ شباهتی به حس گرمای نفس های جی نداشت...و جونگوون قطعا فرق اون نفس هارو نمیفهمید... اون اینجا نبود که هوس و عشق رو از هم جدا کنه....
_هیونگ...
انگشت هایی که روی لباش لغزیدن و صداشو خفه کردن، براش تدائی کننده ی نیزه های جهنمی بودن...
×شششش...آنجل...تو لیاقتت بیشتر ازیناست...بیشتر از ظالمی مثل اون...
_هی...هیونگ لطفا...
بی توجه به التماس ها و صدای تحلیل رفته ی جونگوون ، دستش رو زیر لباسش برد و به شکم صافش کشید...به لرزش خفیف بدش نیشخندی زد و لباشو به گوشش چسبوند...
×بیبی...باید گاهی توی بغل کسی باشی که تورو بازیچه نبینه...مگه نه...؟
صدای نه چندان بلند بوسه هیسونگ روی گوشش، توی سرش اکو شد...شکمش از لمس های دستی غریبه سِر شده بود و بدنش حتی توان مقابله نداشت...
×اونی که لیاقتتو داره منم...فقط همین یبار بیبی...نخواه که ازت بگذرم...
با ضربه ی دست هیسونگ به شونه هاش، سست شده روی تخت افتاد و با چشمای عاجرش به فردی که بهش نزدیک میشد نگاه میکرد...
____________________
با صدای کوبیده شدن مشت جی روی میز ، توی جاش پرید...حتی جرعت نفس کشیدنم نداشت و میدونست که حال دختری که روی صندلی روبه روش نشسته بود از خودش هم بدتره...
جی از وقتایی که کار دقیق پیش نمیرفت متنفر بود...همینطور وقتایی که آتو دست رقیب ها و مشتری هاش، مخصوصا آگوست دی میداد...
+قرار بود چند تا قلب واسه آگوست دی بفرستیم؟
سوالش بوی خطر میداد...بهرحال اون جوابو میدونست پس چه جوابی میشنید چه نمیشنید، این غوغا ادامه داشت...اینو میشد از صدایی که هر لحظه بالا تر میرفت فهمید...
+خفه شدین؟...شیم جیک لال شدی؟...میگم چند تا قلب توی قرار داد بود؟
~...ده...ده تا...
+دقیقا...و شما چند تا قلب فرستادین؟
~رئیس....
+این جواب سوالم نیست...چند تا قلب واسه ی اون کوتوله ی لعنتی فرستادین؟
~نه تا...
+درسته...پس اون یکیش کدوم گوریه؟
جمله ی آخرش رو چنان فریاد زد که چشم های جیک بسته شد و دختر برای بیرون نیومدن صدای هق هق هاش، دستش رو روی دهنش کوبید...
نگاهشو از جیک گرفت و به دختر داد...
+هوانگ یجی...به جای گریه کردن دهن هرزتو باز کن...تو و اون بک زوهوی حرومزاده دقیقا چه غلطی میکردین؟...چجوری گذاشتین یکی از قلبا از دست بره؟...واسه همچین چیزی انقد پول میریزم تو حلقتون؟
دستاشو روی میز کارش گذاشته بودو به جلو خم شده بود و بعد از تموم کردن زمزمه های کشندش ،با نگاه آتیشی و منتظرش دختری که توی مبل جمع شده بودو اشک میریختو رسد میکرد...دختر چنان مظلومانه هق هق میکرد که انگار نه انگار یکی از بی رحم ترین دیوایدر های دی.اس بود...چنان پاک به نظر میرسید که کسی متوجه خون روی دستاش نمیشد...و این بیشتر حال جی رو بهم میزد...
کلافه سری تکون داد و اسلحه ی معروف دست سازشو از کشوی اول میزش خارج کردو بلافاصله ماششو کشید...
یجی با صدای کشیده شدن ماشه سرشو بالا اورد و با ترس به جی خیره شد...دیگه حتی گریه ام نمیکرد...و جیک...به عنوان کسی که این لحظه رو پیش بینی میکرد، ریلکس پاشو روی هم انداخته بود و با تأسف ب دختر نگاه میکرد...
+حیف شد پسر...دنبال دیوایدر کاربلد و البته زنده گشتن دو سه روزی وقتمو میگیره...
_ار...ارباب...لطفا...دی..دیگه تکرار نمیشه...دقت می..میکنم...دیگه حتی نمیزارم...یه عضو از دست بره...
+خیلی حرف میزنی....
_لطف....
+تا سه میشمارم...وقت داری فرار کنی...یک...
دختر با عجله از جاش بلند شد و به سمت در دوید...اما قبل از برداشتن چهارمین قدمش، صدای شلیک گلوله توی اتاق بسته پیچید...
+سه...
فرش کرم رنگ عتیقه و گرون قیمت اتاق کم کم به رنگ قرمز در میومد...قرمز پررنگی که قطره هاش روی پارکت های قهوه ای سوخته، مبلمان چرم مشکی و حتی شلوار لی جیک هم دیده میشد...
با آرامش دستمالی از روی میزش برداشت و بعد از تمیز کردن تفنگ مهبوبش...اونو توی کشو،سر جاش گذاشت و درش رو بست...
+چرا فقط اینو اوردی؟بک زوهو کجاست؟
~هیسونگ هیونگ حلش کرد...
+هوم...دنبال دیوایدر جدید باش...ترجیها مثل این دوتا حرومی بدرد نخور نباشن...
~تا سه روز دیگه حلش میکنم...
سرشو تکون داد و میزشو دور زد...
+این تنه لشو ازینجا جمع کنین...نمیخام اتاقم بوی گند هرزه مرده بگیره...وسایل اتاقم عوض کن...
و بدون شنیدن جوابی از طرف جیک ،از در اتاق خارج شدو همونطور که از راه پله های تمیز بخش یک بالا میرفت، دکمه های بالایی پیرهن مشکی براقشو باز میکرد...
با اتفاق هایی که امروز افتاده بود، فقط آرامش اتاقش میتونست حالشو خوب کنه...و البته حضور ماه کوچولوش...
بعد از حدود یک دقیقه بالا رفتن از راه پله های ساختمون پنج طبقه، بالاخره به راهروی رویایی شخصیش رسید...
با لبخند کمیابش به سمت در بزرگ انتهای راهرو قدم برداشت...هرچی به اتاق نزدیک تر میشد آرامش بیشتری وجود سیاهشو فرا میگرفت و دلیل این آرامش ، قطعا اتاق تاریک خسته کنندش نبود بلکه شخصی بود که احتمالا تا الان برگشته و حالا توی تخت بزرگ جی توی خودش جمع شده بود...
رو به روی در ایستاد و قبل از باز کردن در نفس عمیقی کشید...قبل از باز کردن دری که کاش هیچوقت توی این لحظه، توسط جی باز نمیشد...
زمان با باز شدن در و نمایان شدن کابوسی دردناک ایستاد...توی جاش خشکش زد...خون توی رگ هاش جریان نداشت...و نفس کشیدن بی معنی بود...چشماش سیاهی میرفتو...چیزی توی وجودش به آرومی فرو میریخت...چیزی وسط سینش تیر میکشید...
دست هاش با تمام قدرت مشت شده بودن و چشم های به خون نشستش عرق در صحنه ی مقابلش شده بود...
در جایی از تختش، ماه آسمونش با بدی نیمه برهنه، توسط برادرش لمس و بوسیده میشد...
__________________________________________
سکته ی ناقص...🙃این پارت مرگ من بود✌️
بهش عشق بورزیدو وودو کامنت یادتون نرع❤️
تو امتحاناتونم فایتینگ✊
YOU ARE READING
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
Random~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
