چشمش رو با کنجکاوی دور تا دور سالن میچرخوند...
نور های نئونی فضای تاریک بارو روشن تر میکردنو صدای کر کننده ی موسیقی پرانرژی، بار نسبتا خلوطو پر کرده بود...
×هی جونگوون...خوش میگذره؟
+اوهوم
×مطمئنی؟قیافت زیادی به عنوان کسی که داره بهش خوش میگذره بی احساسو متمرکز به نظر میاد...
+نه هیونگ باور کن خوبم...همینکه از اتاق ارباب بیرون اومدم واسه خوشحالی کافیه مگه نه؟
×صد در صد...
صدای بلند مکالمه ای که فقط به گوش خودشون میرسید، با نشستن دست کسی روی شونه ی هیسونگ قطع شد...
_هیونگ...
×عاااا جیک اومدی؟....همه چی حله؟...اون تو اتاقه؟
_اره...
هیسونگ بعد از نیم نگاهی به فرد کنار جیک ، به طرف جونگوون برگشت و دستشو روی شونش گذاشت...
×هی بچه... جایی نرو تا من برگردم اوکی؟...اگه فرار کنی جی منو زنده نمیزاره...
لبخند اطمینان بخشی به هیونگ ظاهراً مهربون و باهوشش زد
+نترس هیونگ...من با پای خودم وارد باند شدم...قرار نیست جایی برم...
×اوم...خوبه...بریم جیک....
_بریم...سونگهون تو همینجا بمون...
دو شخص منتخب باند دی اس ، بعد از لحظاتی پشت دیوار انتهای بار گم شدن...و حالا دو فرد تازه وارد بعد از سه ماه کنار هم بودن...
~خوشحالم میبینمت یانگ...
+من بیشتر پارک سونگهون...
بعد از روزهای به ظاهر آروم و در باطن متشنج، بالاخره رو به روی هم بودن...
و حالا صدای ضربه ی لیوان های پر از شرابشون توی همهمه ی بار گم و نیشخند های پر از حرفشون توی تاریکی فضای گرفته ی سالن محو میشد...
_______________________
مشت محکمی که به صورت مرد رو به روش کوبید ،باعث شد مرد به عقب پرت بشه و سرش به لبه ی تخت خونآلود وسط اتاق برخورد کنه...اما همچین چیزی مانع از ادامه ی کارش نمیشد...
توی یک حرکت یقه ی مرد رو گرفت و اونو روی زمین پرت کرد...میتونست صدای شکستن دهنده های مرد بر اثر لگد هاشو بشنوه...صداهای ترکیب شده با ناله های دردناکی که بین نعره های خودش گم میشدن...
_احمق...عوضی...کودن بدرد نخور...عرضه ی یه دیواید ساده ام نداری حرومزاده...خودتو تبدیل به محموله میکنم...
و باز هم ضربات پی در پی...
بعد از چیزی حدود پونزده دقیقه...کم کم خون از دهن و دماغ مرد بی جون سرازیر، و پاهاوو دستای جیک خسته میشد...
×بسه جیک...
به آرومی پاشو از روی پای دیگش کنار گذاشتو بعد از خاموش کردن سیگار برگش توی جاسیگاری از جنس استخونش، خونسرد از جاش بلند شد
×قرار نیست اینجوری بکشیش پسر...اون یکی از قلبامونو نابود کرده مگه نه؟...واسه جبران محموله ی از دست رفتمون به قلب سالمش نیاز داریم...
توی چشمای خمار دیوایدر ترسو التماس موج میزد...ترسو التماسی که روح هیسونگ رو فقط کمی ارضا میکرد...
خم شد و با لبخندی مهربون،دستی به سر مرد کشید
×جیک...میشه بغلش کنی بزاریش روی تخت؟...نمیخام بیشتر ازین آسیب ببینه...
_اوم...
سرشو تکون داد و بعد از بلند شدنش، به طرف کمد کنار اتاق رفتو درشو باز کرد... حتی نگاه کردن به تجهیزات داخل کمد باعث میشد با ذوق از ته دل لبخند بزنه...
جوری چشماشو بین ابزار خون آلود میچرخوند که انگار برای انتخواب لباس به مزون اومده بود...و بعد از پیدا کردن چیزی که میخاست، چشماش برق وحشتناکی زد...
میتونست صدای لذت بخش داد های مردو از پشت سرش بشنوه...مرد داشت تقلا میکرد درحالی که دستاش توسط جیک، به تختی قوطه ور در خون بسته میشد...
وسیله ی سنگین رو بلند کردو دستی روش کشید...با رضایت برگشت و به سمت تخت قدم برداشت...
صدای کشیده شدن تیغه ی بزرگ اره برقی روی سرامیک های سردو سرخ شده ی کف اتاقک ، باعث بلند تر شدن زجه های مرد روی تخت میشد...
زنجیر آویزون شده از اره رو کشید و با بلند شدن زوزه ی اره، صدای مرد محو شد...مثل گوسفند بی ارزشی در انتظار سلاخی و خورده شدن، با صورت عرق کرده به چرخش سریع دندونه های تیغه خیره شده بود... لبخند هیسونگ هنوز هم به طرز وحشتناکی مهربون به نظر میرسید...
جیک بی صدا با چشمای درشت شده به وسیله ی توی دست هیسونگ خیره شده بود...فکر میکرد قرارع مثل بقیه ی قربانی ها، مرد رو بیهوش کنن و با ابزار حراجی قلبشو دربیارن تا جایگزین قلب غیرقابل استفاده بشه...اما حالا هیچ چیز اونجوری که فکر میکرد پیش نمیرفت....اون قطعا هنوزم پس از سالها برادر ناتنی پارک جی و صاحب بار دی.اس یا در اصل، سردسته ی تشکیلات دیواید و قاچاق اعضای بدن باند رو نشناخته بود...
هنوز چند لحظه نگذشته بود که خون مثل قطره های بارون تمام اتاق رو در بر گرفت و نعره ی تلخو دردناک دیوایدر توی گوش جیک و هیسونگ پیچید...حالا پای راست مرد در یک ثانیه ، از بدنش جدا شده و روی زمین افتاده بود...
_هی...هیونگ....چیکار میکنی؟
×عااااا پسر دیدی چی شد؟...ببخشید دستم در رفت نمیخاستم پاشو قطع کنم...هیجان زده شدم نتونستم درست هدف گیری کنم...ببخشییید
لبخند خجالت زده ی معصومش حتی باعث سست شدن زانوهای جیک میشد...با بهت به فردی که روی تخت به خودش میپیچید و خون مثل رود از رون راستش جاری میشد نگاه کرد...این اولین و آخرین بارش بود که حین کار، همراه شیطان فرشته نمایی به اسم لی هیسونگ وارد اتاق دیواید میشد...
×اوکی بیا ادامه بدیم....کجا بودیم؟
دوباره اره رو بالا اورد و دست راست مرد از مچ روی زمین افتاد...
اتاق پر شده بود از فریادهای دردناک، خون و صدای هیسونگی که بین قهقهه هاش سعی در توضیح کارش داشت...
×ه...هی هی....ساری...واقع...وای...واقعا میگم نمیخاستم ببُرمش...فقط داشتم این خوشگله رو میاوردم بالا...تو دستتو آوردی سر راهش....ایگو این واقعا تقصیر من نبود....
مثل دیوونه های زنجیره ای خودشو برای فرد نیمه جون غرق در خون توجیه میکرد، درحالی که نمیتونست جلوی خندشو بگیره....
×اوکی...نمیخام زیاد بهت درد بدم...بیا تمومش کنیم باشه؟
و کاش تمومش نمیکرد...انتهای داستان دیوایدری که مرتکب یک اشتباه کوچیک شده بود ، ترسناک تر از چیزی بود که لایقش باشه...
درست مثل دو تیکه کردن خیار برای خوردن با نمک...اره ی توی دستای هیسونگ از بین پاهای مرد تا زیر گردنش کشیده شد....
اتاق سفید به رنگ قرمز در میومد...دلو روده ی انسانی گاهنکار حالا توسط فردی گناهکار تر از خودش روی زمین بخش شده بود...تیکه های وجودش پایین و روی تختی پخش شده بودن که خودش تا دیروز افراد بی گناهو روش تیکه تیکه میکرد...این اصل داستان بود...تمام گناهکارا باید به سزای اعمال شومشون میرسیدن...همشون....
در اوج رضایت به شاهکار کثیفش نگاه میکرد...به اثر هنریی که از پدر حرومزادش به ارث برده بود...
_هی...هیو...ن...
آروم اره رو روی تخت، کنار قلب دو نیم شده ی قربانیش گذاشتو دستی به پیرهن مردونه ی سفیدش که حالا کاملا سرخ شده بود کشید...
×عااا آروم باش جیکااا....میدونم قلبشو لازم داشتی ولی ببین چقد خوش گذشت؟....خودم یه قلب خوشگل تر برات پیدا میکنم....نمیزارم معاملت با اون مردک بهم بخوره هوم؟....باور کن منم به یکم تفریح نیاز داشتم....امروز یکی از بهترین روزای زندگیمه...الانم برم حموم که باید بیبی جیو به دستش برسونم...
و با چشمک فریب دهنده ای از در خارج شد...
باورش نمیشد...حتی هویت خودش هم باورش نمیشد...در این لحظه تمام زندگی احمقانش جلوی چشماش راه میرفت و به تکه های گوشت اطرافش ختم میشد...به تک تک گلوبول های خونی که درونشون غرق شده بود...
روی زانوهاش فرود اومد و گذاشت قطره های اشک از چشمش جاری بشن...صحنه هایی که امروز میدید، حتی توی تلخ ترین کابوس های بچگیه نفرت انگیزشم وجود نداشتن....
___________________
کتشو ساف کرد و دستی توی موهای نم دارش کشید...لبخندش حالا درخشان تر هم شده بود...
راهروی تاریک پشت بارو دور زد و توی سالن اصلی قدم برداشت...
پسر ریزنقش مو مشکی، روی مبل چرم گوشه ی بار نشسته بود و با لاله ی گوشش ور میرفت...
×هوی بچه...
توی جاش پرید و به سرعت به سمت صدا برگشت...هیسونگ هیونگش با لباس های جدید و همون خنده ی درخشان پشت سرش بود و این استرسشو دوچندان میکرد...
×ترسیدی؟....اوه کیوت...ببین رنگت پریده...
+عااا نه خوبم...یه لحظه شوکه شدم...
×مطمعنی؟
+آره واقعا خوبم...
چند ثانیه به چشم های ترسیده ی جونگوون خیره شد و بعد شونه ای بالا انداخت
× اوکی بیبی پس پاشو بریم...
و نشخند ترسناکی زد که از چشم جونگوون دور موند...اون تونسته بود به بیبی بوی خوشگل جی نزدیک تر بشه...قطعا این فرصت طلایی رو از دست نمیداد...
جونگوون بعد از سر کشیدن محتوای پیک کوچیکش، سرشو تکون دادو با بلند شدن از جاش دستی به هودی سبز کهنش کشید...
+بریم...
بعد از دقایقی ،هر دو با خوشحالی که سعی در پنهان کردنش داشتن ،از در بار خارج شدن...امروز برای هردوی اونا پیروزی بزرگی به حساب میومد...
___________________________________________
اینم ازین...
یکم خشن شد 😐🤦🏼😂
ولی دوسش داشته باشین🙂💜
نظر و وودم فراموش نشه✌️
YOU ARE READING
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
Random~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
