با صدای در اتاق به سرعت از دستشویی خارج شد و با لبخند به سمت در برگشت...
شونه های جی از خستگی کمی افتاده بود اما لبخندی محو روی لب هاش داشت...خبر رابطه ی جیک و سونگهون باعث خوشحالیش شده بود...خبری که اگر بدون وجود ماه توی زندگیش،به گوشش میرسید قطعا خون به پا میکرد...اما اون حالا قدر این حس هارو بهتر میدونست...
با دیدن جونگوون توی چهارچوب در لبخندش عمیق تر شد اما شونه هاش هنوز کمی افتاده بودن...به آرومی قدم برداشت و برای جذب آرامش از صدای زیبای پسر روبه روش،کمی پلک هاشو بهم نزدیک تر کرد...
+سلام...خوش اومدی...خسته به نظر میای...امروز زی.....
حرفت جونگوون با غرق شدن توی آغوش گرم جی نصفه باقی موند...مرد رو به روش،دست هاشو جوری دورش حلقه کرده بود که انگار میترسید فرار کنه و جوری سرش رو توی گودی گردن پسر فرو برده بودو عطرش رو نفس میکشید که انگار ممکن بود بدون اون عطر خفه بشه...تک تک سلول های شیطان بعد از یک روز کاری خسته کننده توی جهنم ، آرامش آغوش بهشت رو مطلبیدن...
جونگوون برای لحظه ای متعجب شد اما طولی نکشید که با لبخند دستاشو دور کمر ارباب حلقه کرد و نفسش رو روی گوش کنار صورتش بیرون داد...
+خسته ای...به جای وایسادن و بغل کردن من یکم استراحت کن...
نجوای نگران و آروم بازیچه توی گوشش،روح رو از تنش جدا میکرد...بازیچه نمیدونست آغوشش هزاران برابر آرامبخش تر از دراز کشیدن روی اون تخت کزاییه؟!
_نه...
صدای خش دار و لجباز جی جونگوون رو به خنده مینداخت...اون در مقابل بازیچش درست مثل یه پسر بچه ی طُقس به نظر میرسید...
+ایگو...باید یکم بخوابی...
جی بعد از چند ثانیه فشار دادن جونگوون به خودش و کشیدن نفس عمیق توی گردنش، با نارضایتی ازش جدا شد
+خوبه...حالا برو بخواب...
اما گوش جی بدهکار نبود...تمام روز منتظر رسیدن شب و خیره شدن به ماهش بود...قطعا تا خود صبح فقط به اون نگاه میکرد حتی اگه مجبور بود پلک هاش رو با چوب کبریت باز نگه داره...
انگشت های قدرتمند و کشیدشو دور مچ ظریف جونگوون حلقه کرد و به طرف پنجره ی بزرگ اما پوشیده ی اتاق کشید...با دست دیگش به آرومی پرده ی مخمل رو کنار زد و گذاشت نور ماهِ کامل به داخل اتاق راه پیدا کنه...
جونگوون با تعجب به چیزی که تا این لحظه متوجه وجودش نشده بود نگاه کرد...در شیشه ای که به بالکن بزرگ پشت اتاق باز میشد...و ماهی که درست از رو به رو میتابیدو فضای بالکن رو روشن میکرد...چیز زیادی توی بالکن نبود...هیچی بجز یه مبل بزرگ به رنگ یاقوطی که درست وسط بالکن جا داشت...
جی بعد از باز کردن در، جونگوون رو بیرون کشید و به سمت مبل برد و جونگوون مطیع، همونطور که نگاهش رو از ستاره ها بر نمیداشت پشت سرش راه افتاد...
جی با فشار دادن شونش،اون رو یک طرف مبل نشوند و خودش بعد از دراز کشیدن در طرف دیگه ی مبل،سرش رو روی رون پای راست بازیچه گذاشت...
به سختی از ماهو ستاره ها دل کند و با لبخندی بزرگ و ذوقی بچه گانه به جی نگاه کرد...
+این بالکن از اول اینجا بود؟!...این زیادی قشنگه...چطوری متوجهش نشده بودم؟! حتی ندیده بودم تو بیای اینجا...
جی لبخندی زد بعد از گرفتن دست جونگوون،بوسه ای روی انگشتاش گذاشت...
_قبل از اومدن تو هر شب اینجا میخوابیدم...حتی زمستونا...
+حتی زمستونا؟!
_هوم...اگه یه روزی پلیسا بریزن اینجا باید آماده باشم...اینکه از توی بالکن فرار کنی راحت تر ازینه که از توی اتاق بیای توی بالکن و از بالکن فرار کنی...میفهمی که چی میگم؟
+هوم...
جونگوون با لبخند محوش سر تکون داد و برای چند لحظه توی فکر فرو رفت...
+اما اینجا طبقه ی پنجمه...همینجوری ازش میپری؟
_نه...گوشه ی بالکن توی دیوار یه طناب مخفی هست که به دیوار وصل شده، هر نیم متر گره داره و ارتفائش به اندازه ی ساختمونه...
و بعد به گوشه ی دیوار اشاره کرد...
_اونجاست...
جونگوون با نگاه عمیقش به چشم های جی خیره بود...نگاهی که جی هیچوقت حرف های پشتش رو نمیفهمید...
+کسی بجز من میدونه؟
_چیو؟...
+بالکن و طناب...
_نه..
+چرا؟...چرا ب من گفتی؟
جی بار دیگه انگشت های جونگوون رو بوسید و با لبخند توی چشم های کهکشانیش غرق شد...لحن صداش آروم تر و ملایم تر از حالت عادی شده بود...
_تو فرق داری...اگه یه روزی پلیسا پیدامون کنن،تو قبل من از طناب پایین میری...
+نمیشه...تا من برم پایین تورو میگیرن...
_مهم نیست...تو مهم تری...
+پلیسا با من کاری ندارن
_اونا با تمام آدمای اینجا کار دارن...
+ازشون میترسی؟...
_نه...
+اگه منو بگیرن چیکار میکنی؟...
اخماش توی هم رفت...اون از کسی نمیترسید...کسی حق نداشت به ماهش دست بزنه...
_تک تکشونو آتیش میزنم...
+اگه نتونی؟...
_میدونی که میتونم...
صدای خنده ی آروم جونگوون توی گوشش پیچید...
+بله میدونم...اما بیا فرض کنیم که نمیتونی...اونوقت چی؟
_خودمو آتیش میزنم.
بی صدا به چشم های صادق و آروم ارباب زل زده بود...
_اگه کسی تورو ازم جدا کنه...اگه هر چقدر دستمو دراز کنم نتونم بگیرمت...از بالکن پایین میرم...بدون طناب...
جونگوون پس از چند ثانیه سکوت،لبخندی محو زد و سرش رو پایین آورد...لباش مثل پری سبک، بعد از طی کردن مسیرِ توی هوا،روی لب های شیرین جی نشستن و اونهارو بازیچه ی خودشون کردن...همونطور که صاحبشون بازیچه نامیده میشد...
نور مهتاب،نیمرخ جونگوون رو روشن میکرد و باد ملایم و سرد اواخر زمستون، گونه های داغشون رو به آرومی میسوزوندو موهای ابریشمیشونو تکون میداد...
انگار حرکت لب های نرمشون آسمون هم احساساتی کرده بود که حالا قطره های اشکش روی شونه های بازیچه مینشست...حرکت های ملایم و خالی از شهوت...پر از عشق...
دست ارباب ،گردن بلوری بازیچه رو نوازش میکرد و انگشت های بازیچه،ماهرانه لابه لای موهای آفتابی رنگ ارباب میرقصید...
انگار خدا سالها بود که دنیارو متوقف کرده و فقط با لبخند به بالکن طبقه ی پنجم ساختمون مرکزی دی.اس نگاه میکرد...
_______________.
سرخوش وارد اتاق شد و خودش رو روی تخت پرت کرد اما فردی که تا چند لحظه پیش مثل عروسک کوکی دنبالش میومد و حالا وارد اتاق شده بود،هنوز توی شوک بود...
با خنده به جیکی که وسط اتاق وایساده بود و با چشمای پاپی مانند گرد شدش به دیوار زل زده بود نگاه کرد
_هی پسر بیخیال...اون فقط بهت اجازه داد مال من باشی...انقد عجیبه؟...
همین برای اینکه جیک از کما بیرون بیاد و به تلاطم بیوفته کافی بود...به سرعت و با چشم هایی که درشت تر شده بود ،خودش رو روی تخت پرت کرد و چهار زانو کنار سونگهون نشست...
+کامااااان...دیدی چی شد؟...تو هنوز زنده ای باورت میشه؟...منم زنده ام...جوری با لبخند نگاهمون میکرد انگار که صاحب وَن بستنی فروشیه... مام دوتا بچه ایم که با پول چهارتا بستنی ازش دوتا بستنی خریدیم...توی اون لحظه حتی میتونستم با پیشبند صورتی و کلاه آشپزی به شکل بستنی قیفی،درحالی که یه پشمک صورتی تو دستشه و با مهربونی رو سر تمام بچه ها دست میکشه تصورش کنم....
جیک بدون توجه به دوست پسرش که دستش رو روی دلش گذاشته بود و از خنده سرخ شده بود،تند تند سرش رو تکون میداد و با صدای نسبتا بلند افکار عجیب غریب و بامزش رو بیان میکرد...دست خودش نبود...سالها بود که آرزو داشت لبخند واقعی دوستش رو ببینه ولی حالا که بهش فکر میکرد عجیب تر از انتظارش بود...
+آیگو...این حالت طبیعی نیست...مطمئنم اون بازیچش طلسمش کرده...حتما تو مشروبش اکسیر مهربانی و عطوفت ریخته...
حتی به سونگهون نگاه هم نمیکرد...انگار با ترک های دیوار جلسه ی «رسیدگی به رفتار های اخیر جی» تشکیل داده بود و انتظار داشت با ترک ها برای این اتفاقات دلیلی منطقی پیدا کنن...
بعد از چند ثانیه که با چهره ی سوالی و منتظرِ جواب به دیوار خیره شده بود، متوجه این شد که اگه تا یک لحظه ی دیگه به داد دوست پسرش نرسه قطعا از فرط ریسه رفتن خفه میشه...
با اخم چشمش رو توی کاسه چرخوند و مشت محکمی به شکم سونگهون زد که باعث نعره کشیدنش شد...
+یا...من اینجا نگران دوستمم بعد تو داری میخندی مردک دیک هد؟!
اما سونگهون عکس العملی نشون نداد...سرش رو توی بالشت فرو کرده و دستش رو محکم به شکمش گرفته بود...ظاهرا مشت جیک محکم تر از چیزی بود که فکر میکرد...با این حال نفسش رو کلافه بیرون داد و نوک انگشتش رو چند بار به شونه ی سونگهون زد...
+هی...لوس بازی در نیار...اونقدرام محکم نبود...
اما بازم هیچ جوابی دریافت نکرد...کم کم داشت کلافه میشد...
+اوکی...ببخشید...حالا قبل از اینکه خفه بشی کلتو از بالشت بیار بیرون...
بازم هیچی...به خاطر فرو رفتن صورتش توی بالشت چیزی ازش مشخص نبود اما اون میتونست قرمزیشو تشخیص بده،دستاش از شدت فشار روی شکمش سفید شده بودن و به نظر میومد درد شدیدی داره...این از لرزش خفیفش مشخص بود...
جیک تازه چیزی رو به یاد اورد...سونگهون گفته بود که شدیداً مشکل معده داره...
نفهمید که چطور اونقدر حول شد و چی شد که قلبش تقریبا از حرکت ایستاد...پشیمونی و نگرانی تا لبه ی گلوش بالا اومد...طبیعی بود که یه آدم کش فقط با تصور درد کشیدن کسی بغض کنه؟!...
لب هاش رو چند بار بازو بسته کرد و دست های لرزونش رو روی شونه های اقیانوسش گذاشت...چیزی نمونده بود تا گریش بگیره و این برای آدمی مثل جیک غیر معمول بود...اما بهرحال عشق اشک سنگ هم در میاورد..
+سو...سونگ...خوبی؟...ببخشید من...
اما قبل از اینکه بغضش بترکه و اشک هاش جاری شه، سونگهون با گرفتن مچش اونو زیر خودش کشید و لب هاش رو به لب های خشک ناخدا کوبید...
__________________________________________
اینم پارت جدید لاولیا...دوسش داشته باشید و وودو کامنت یادتون نره❤️
YOU ARE READING
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
Random~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
