تیرش برای چندمین بار به هدف برخورد کرد و باعث عمیق تر شدن نیشخندش شد...چند روزی میشد که درستو بدون مشکل به هدف شلیک میکرد ...البته خیلی وقت بود میتونست این کارو انجام بده فقط درست شلیک نکردن باعث میشد از حرص خوردنای کیوت جیک بهرمند بشه...و این لذت بزرگ حالا ازش دریغ شده بود.
با فکر به اتفاقا و اشتباهات گذشتش ، اخماش تو هم رفت...ازون روز نفرین شده جیک خیلی عوض شده بود...دیگه غر نمیزد...دیگه تو اموزشا سخت نمیگرفت و از همه مهم تر....دیگه توی اتاق سونگهون نمیرفت...به معنای واقعی شاگردشو نادیده میگرفت و این از دید سونگهون غیر قابل تحمل بود.
سونگهون میدونست اون چه حسی داره...رها شدنو میفهمید اما این برای هر دوشون بهتر بود...در واقع بیشتر برای خود سونگهون...اونا نباید انقدر سریع پیش میرفتن...البته اگر میتونست تحمل کنه...
_وقت ناهاره...
با صدای عامل خوددرگیری هاش به سمت در سوله برگشت اما اون دیگه درحال رفتن بود...همین...تمام مکالمه هاشون توی همچین جملات کوتاهی خلاصه میشد...و در سونگهون عجیب برای صدای جیک وقتی فوش بارونش میکرد تنگ شده بود...
__________________
فکر میکرد بعد از رابطشون همه چی بهتر از قبل بشه ولی شواهد درست برعکس اینو نشون میدادن...جونگوون درست از بعدِ اون حموم کردن پر تنش، حتی برای یک ثانیه ام به جی نگاه نکرده بود و این رئیس بزرگو عصبانی میکرد...اگه اوضاع همینجوری پیش میرفت ممکن بود حتی بیخیال غرورش بشه و یه حرکتی بکنه....اون پسر حق نداشت به ددی حساسش بی توجهی کنه.
با به یاد آوردن صدای بهشتی جونگوون وقتی ددی صداش میکرد، ناخودآگاه لبخندی روی صورتش نشستو نگاهشو از برگه های جلوش به پسر روی تخت داد و با دیدن اون موجود دوس داستنی لبخندش از قبلم بزرگتر شد.
جونگوون لپاشو باد کرده بودو به طرز فوق کیوتی با ریشه های طلایی دور کوسن های تخت بازی میکرد...از وقتی تیر خورده بود روی همین تخت زندگی میکرد و اگه این وضعیت ادامه دار میشد قطعا زخم بسترم میگرفت...حوصلش به شدت سر رفته و دلش برای نیکیو سونو تنگ شده بود...و از طرفی دیگه نمیتونست کنار اربابش دووم بیاره...بعد از اون رابطه تنفرش از بین نرفته بود فقط خجالت و یه حس عجیبم بهش اضافه شده بودو لعنت...اون حتی بعضی وقتا به رابطه ی دوباره فکر میکرد...هرچند باید به رابطه های بیشتر فکر میکرد اما نه از ته قلب...
+میشه برگردم؟
_ها؟
+ام...میشه لطفاً برگردم بخش؟...الان حالم خوبه میتونم اونجا بمونم...
_فراموشش کن
+اما....
_گفتم فراموشش کن...فعلا همینجا میمونی...
+حداقل برم دوستامو ببینمو بر...............
حرف جونگوون با باز شدن ناگهانی در نصفه موند و باعث شد بدون کامل کردن حرفش با ترسو تعجب به سمت در برگرده...اون پسر جذاب مو شرابی چطور میتونست جوری وارد اتاق رئیس جی بشه که انگار اتاق خودشه؟!
_هیونگ فاک یو...نمیخای در بزنی؟
×یااااا بیخیال جی منو با زیر دستات اشتباه گرفتی؟ من هیونگتممم
و با لبخند گشادش به جی که از کلش دود بلند میشد چشمک زد...
جونگوون همچنان با چشمای پاپی مانندش به پسر ناشناس خیره بود و وقتی پسر به طرفش برگشت ، خودشو گوشه ی تخت جمع کرد...
×جی این بچه گربه دیگه کیه؟!...اوندفه ام روی تختت خواب بود...راستشو بگو دوس پسر گرفتی؟
_بازیچست...
جی توضیح بیشتری نداد و دوباره به ور رفتن با کاغذاش مشغول شد.
هیسونگ شونه ای بالا انداخت و به طرف تخت رفتو روش نشست...این بازیچه ی خاص عجیب بامزه به نظر میرسید...با لبخند جذابش دستشو به طرف بازیچه دراز کرد...اون همیشه با آدمای بیچاره ی اون بخش جهنمی مهربون برخورد میکرد...البته نه با همشون...
×سلام کوچولو....من برادر بزرگتر اون دسته تبریم که شما ارباب صداش میکنین...میتونی بهم بگی هیسونگ هیونگ...
ولبخندشو گشادتر کرد...جونگوون اما تردید داشت...آدمای اینجا هیچکدوم قابل اعتماد نبودن....شاید خودشم نبود....اما لبخند اون پسر حس خوبی بهش میداد...گرم بود...ظاهراً.
با تعلل دستشو جلو برد و توی دستای هیسونگ گذاشت...
+جونگوون....
×اوم اسم قشنگیه...چند سالته جونگوون شی...
+هجده سال
×عاوووو پس حدودا دوازده سال ازم کوچیک تری..
+واتتتتتتتت؟ شوخی میکنی؟
هیسونگ که از تعجب ناگهانی و غیر رسمی شدن لحن جونگوون تعجب کرده بود با خنده سری تکون داد
+یااااا هیونگ...مطمئنم سی سالت نیست...تو از منم جوون تریییییی
×بله بله میدونم زیادی خوشگلو جوون موندم
و انگشت اشاره و شستشو ال مانند زیر چونش گذاشتو باعث خنده ی نخودی جونگوون شد.
به همین راحتی و با چند جمله ی ساده بهم نزدیک شده بودن...قافل از جی که انتهای اتاق و روی مبل مخصوصش با احساسات ضدو نقیضی دستو پنجه نرم میکرد...
حسودی به خاطر نزدیک شدن هیسونگ به جونگوون و خندوندنش......و لبخندی که زده شد
اون دندونای ردیفو بامزه...چشم هایی که حلالی شکل شده بودن...و اون چال هایی که نه تنها لپ جونگوون، بلکه قلب جی رو سوراخ کرده بودن...قلبی که این روزا گاهی بین زمین و آسمون بالاو پایین میپرید...شبیه توپ فوتبال پسر بچه ای بازیگوش قلت میخورد...بعد از شوت محکم پسر بچه توی حیاط همسایه میوفتاد و پسر کوچولوی همسایه اونو برای خودش برمیداشت....پسر بچه توپشو دوست داشت...اونو به یکی دیگه سپرد...یکی با لبخند درخشان...درخشان تر از ماه کامل....لبخندی که اطرافو به پسر بچه نشون میداد...ماهی که تازه پیدا کرده بود موقع ی خندیدن حتی بیشتر از قبل میدرخشید...
___________________________________________
اینم ازین....حسودی های ارباب جی رو شاهد خواهیم بود😁ازینجا ب بعدش تازه قشنگ میشه😁
حقیقتا از کامنتاوو وودا اصلا راضی نیستم😢لطفا یکم بیشتر حمایت کنید تا منم انگیزه داشته باشم واسه ادامه ی نوشتن 🙃❤️
ماچ بوس تا بعد🙂
YOU ARE READING
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
Random~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
