بطری های مشروبی که همشون از گرون قیمت ترین ها بودن ، نور کم چراغ های نئونی بار کوچیک شخصیشو بازتاب میکردن...فضا مثل همیشه تاریک بود و فقط دو چراغ زرد مستقیم به دو میز بیلیارد وسط بار میخوردن...طبق معمول کسی جز خودشو اون توی بار نبود...تعداد زیادی از افراد نبودن که اجازه ی ورود به اون مکانو داشتن...فقط دو سه نفر از افراد قابل اعتماد که کارارو میکردنو جیکو هیسونگ اجازه ی ورود به بار شخصی جیو داشتن.
یه دستشو زیر چونش زده بود و با دست دیگش شات کوچیک ویسکی رو روی بارمن میچرخوند.اون همیشه اولین نفر بود که با لبخند بحثو شروع میکرد.
_خوب کارا چطور پیش میره؟
+هوم...بد نیست...
همین...جی با تمام احترامی که برای هیسونگ قائل بود بیشتر ازین نمیتونست بحثو پیش ببره...تعجبی نبود...اون هیچ چیز مثبتو هیجان انگیزی برای گفتن نداشت...و باز هم هیونگش بود ک بحث کوتاه بینشونو پیش میبرد...
_یااااا مواظب باش موقع حرف زدن جونت در نیاد...نمیخای بپرسی چرا اومدم؟
+اوکی اوکی.خوووووب بگو ببینم چرا اومدی؟
هیسونگ از مصنوعی بودن و تلاش زیاد جی برای کنجکاو نشون دادن قیافش کفری شده بود اما سعی کرد به جاییش نگیره.
_حدص بزن...
+هیونگ بیخیالللل فقط بگو چی شده
_ اوکی...اون آگوست دی حرومی باز جلوی پامون سنگ انداخته...قطعا بینمون یه نفوذی داره...
و همین جمله برای عکس العمل حق به جانب ، گارد گرفتن و منفجر شدن جی کافی بود
+ دقیقااااا هیونگ...دقیقا...اون بین ما یه نفوذی داشته...و اگه گفتی نفوذی کی بود؟...حدصصصص بزن...نه ولش کن نمیخاد حدص بزنی خودم بهت میگم....چوووی یونجوووون...همون لاشی کله صورتیی که تو سفارششو بهم کردی...چرا دقت نمیکنی هیسونگگگگ؟...اینکه اون برادر رفیقت بود دلیل بر این نمیشد که آدم باشه...شانس اوردیم به موقع شرشو کندم وگرنه الان تمام تشکیلاتمون از زیر دست آگوست دی گذشته بووووود....
هیسونگ همچنان با چشمای گشاد شده به دونگ سنگش که روی صندلیش بالاو پایین میپریدو با صدای نسبتا بلند غر میزد خیره بود...حقیقتا فکر نمیکرد تمام مشکلاتی که داره برای کارای انبارو صادراتشون پیش میاد زیر سر برادر صمیمی ترین رفیقش باشه.
_او..اوکی بابا آروم باش...من چمیدونستم خب تهیون سفارششو کرده بود...
+دددددههههه همین دیگهههه...مگه بچه بازیه؟...مگه پیتزا فروشیه که دوستات واسه سرکار اومدن داداشاشون بیان پیشت؟...هیونگ ما بانددددد قاچاق اعضای کوفتی بدن انسان داریمممممم کی میخای یکم جدی باشیییییی؟
مطمئنا اگر بحث یکم دیگه پیش میرفت به جاهای باریک کشیده میشد...بهرحال اونا میتونستن بدون دعوا مسئله رو حل کنن...و این اولین باری نبود که هیسونگ با راحت گرفتنا و بیخیالیاش دست گل به آب میداد...اون مثل جی نبود...به نظر هیسونگ اونا هیچ کار بدی انجام نمیدادن.
برای تموم کردن بحث دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا اورد و بی صدا موند تا وقتی برادرش ساکت شدو با نگاهی خسته، کفری و کمی نگران سر تکون داد...با لبخندی درخشان ناشی از تموم شدن بحث حوصله سر برشون شونه ای بالا انداخت و به نوشیدن ادامه داد...طبیعتاً براش مهم نبود...اون همه ی این تشکیلاتو دقیقا مثل پیتزا فروشی و تمام اون انسان هایی که در اوج مظلومیت تیکه پاره میشدنو مثل پیتزاهایی که باید زودتر خورده بشن میدید...اون مثل جی نبود...شاید... شاید جی در ظاهر یه شیطان بی رحم بود با قلبی لطیف...و هیسونگ... در ظاهر فرشته ای بی نهایت زیبا ، مهربون و مظلوم بود...اما با قلبی اهریمنی...
__________________
حدود دو ساعت پیش توی اوج خوابو بیداری متوجه ی بیرون رفتن جی با یه آدم غریبه شده بود و الان تقریبا یک ساعتی میشد که با هوشیاری کامل روی تخت نشسته بودو به دیوار رو به روش نگاه میکرد...خیسی چتری های مشکیش به خاطر عرق ناشی از گرمای اتاقو درد شونش ، باعث میشد چندشش بشه...با اون ظاهرو لباسا تقریبا شبیه کارتون خوابای دوره گرد به نظر میرسید...از زمانی که تیر خورده بود یعنی حدود دو هفته پیش، رنگ آبو صابون به خودش ندیده بود و چیز زیادی نمونده بود تا بوی گندش اتاق اربابو پر کنه و صد البته پانداژ چرک شونشم وضعیتشو هزاران برابر بدتر میکرد...زخمش فاصله ی زیادی با عفونت کردن نداشتو دردش هر لحظه بیشتر میشد اما تنها واکنش جونگوون عرق ریختن و گاهی جمع کردن جزئی اجزای صورتش بود...به هر حال یاد گرفتن تحمل دردای زندگی توی گذشته، حالا یه جاهایی به کار آدم میومدن...دردای گذشته...
نیشخند ملایمی گوشه ی لبش نشست...تن نحیفش چقدر درد تحمل کرده بود...روح خستش چقدر لحظه ای آرامش میخاست...حتی دیگه اشکی برای ریختن نداشت...خیلی وقت بود دیگه احساس نمیکرد...سِر بود...وقتی بیشتر دقت میکرد...حالا دیگه نه درد داشت نه خسته بود...آدمایی که درد دارن داد میزنن...آدمایی که خسته ان غر میزنن...اما آدمایی که سِر شدن دیگه چیزی ندارن...تهی و خالی...ساعت ها فقط نگاه میکننو نگاه میکنن...و اون دقیقا توی سِری به سر میبرد.
صدای باز شدن در باعث شد از افکارش بیرون بیاد...بی تفاوت به سمت منبع صدا برگشت....قطعا کسی غیر از اون نبود...نگاهی سرسری به جونگوون انداختو به طرفش قدم برداشت...حالا که اون بچه بیدار بودو جینم هنوز پیداش نبود باید کار نیمه تمومشو انجام میداد...بدون توجه به ابروی بالا رفته و نیم نگاهای متعجب جونگوون به جعبه ی کمک های اولیه چنگ زدو روی تخت نشست اما به محض نزدیک شدن به پسر، صورتشو با انزجار عقب کشید...حقیقتا باید یه فکری به حال نظافت اون اسباب بازی پر دردسر میکرد.
سرش همچنان پایینو قیافش هنوزم توهم بود و همین عکس العملش نه تنها باعث تعجب جونگوون میشد، بلکه کاری میکرد حس بدی بهش دست بده.
+چیزی شده؟
جوری با شتاب سرشو بالا اورد که صدای مهره های گردنش باعث شد جونگوونم از جا بپره...با چشمای ورقلمبیده برای مطمئن شدن از چیزی که شنیده، صورت ترسیده ی طرف مقابلشو کنکاو میکرد...الان چی اتفاقی افتاده بود؟!...اون پسر واقعا تصمیم گرفته بود بعداز دو هفته روزه ی سکوت یه جمله ی سوالی مطرح کنه؟! الان جی باید جواب میداد؟! یعنی الان باید باهم حرف میزدن؟! جی اصلا یادش نمیومد آخرین بار کی اینجوری استرس گرفته و اینکه دلیل حالش فقط حرف زدن با یه بازیچه بود استرسشو حتی بیشتری میکرد.
جونگوون با قیافه ی سوالی و نگاه بی تفاوتو ریلکسش به اربابی خیره شده بود که بی هدف سرشو تکون میدادو شونشو بالا مینداخت...درست مثل دانش آموزی شده بود که درس نخونده اما معلمش برای پرسش کلاسی صداش زده بود...خودشم متوجه ضایع بودن شرایط شد پس تمام تلاششو کرد که کلمه هارو کنار هم بزاره و یه چیزی در جواب اون گربه کوچولوی منتظر بده
_عا...هیچی...فقط خیلی وقته اینجا نشستی باید بری حموم...خیلی بو میدی...
+هوم ... میدونم...میرم...
و دقیقا وقتی تصمیم بر حموم کردن جونگوون گرفتن هردو متوجه یه چیزی شدن...کسی که یه زخم عمیق روی یکی از شونه هاش، درست نزدیک قلبش داره قطعا به تنهایی نمیتونه حموم کنه...
هر دو به هم خیره شده بودن و میدونستن دارن به یه چیز مشترک فکر میکنن...بعد از چند ثانیه جی نفسشو فوت کردو موبایلشو برداشت و جونگوون منتظر بود که ببینه اون داره بی کی زنگ میزنه...لحظاتی بعد جی حرف زدن با فرد پشت تلفنو شروع کرد...
_وونهو...زود باش بیا تو اتاقم یه دست لباس سایز اسمالم با خودت بیار...
و بعد قطع کردو سمت جونگوون برگشتو انگشت اشارشو به طرف در چوبی انتهای اتاق گرفت
_اونجا سرویس بهداشتیه میتونی توش حموم کنی...الان یکی از افرادم میاد واسه حموم کردن کمکت میکنه...
چشمای جونگوون گشاد شد...الان اون چی گفت؟ زیر دست جی میاد حمومش میکنه؟! امکان نداشت...جونگوون آخرین بار توی هفت سالگی با مامانش رفته بود حموم و اصلا دوست نداشت با فرد دیگه ای این کارو بکنه مخصوصا زیردستای منحرفو گنده ی جی...اون یه بازیچه بود و قطعا اگه با کسی وارد اون چهاردیواری لعنتی انتهای اتاق میشد باکره برنمیگشت.
خودشو جلو کشیدو با چشمایی مضلوم به جی زل زد اما اون اصلا حواصش نبودو داشت با گوشیش ور میرفت...صدای درونش داد میزد به جی بگه نمیخاد با اون یارو حموم کنه اما نمیتونست این کارو بکنه...فقط دعا میکرد خود اربابش یه جوری ازین تصمیم منصرف بشه...
زمان زیادی نگذشت که در به صدا درومدو با فرمان جی باز شد...محض رضای فاک...این دیگه چی بود؟...اون هرکول با عضله های لعنتی و لبخند لعنتی ترش وقتی جونگوونو دید شبیه فرشته ی مرگ به نظر میرسید...
_وونهو این بچه رو بردار ببر حمومش کن...زیادم طولش ندین خودمم باید دوش بگیرم...
به جی که بعد از تموم کردن جملش خیلی ریلکس روی مبل مهبوبش لم داد نیم نگاه بر از التماسی کرد...انگار واقعا قرار بود با اون هیولا بره و اونم به نظر خیلی از ماموریتی که بهش داده شده بود راضی میومد...سعی کرد به تنگی نفسش دقت نکنه...بی صدا بلند شدو قدمی به جلو برداشت...برای لحظه ای با جی چشم تو چشم شد...تمام خواهششو توی نگاهش ریخت و گذاشت قطره اشکش آروم از گوشه ی چشمش پایین بیاد...
_زود باشین دیگه...من تا فردا وقت ندارم...
مثل اینکه فایده ای نداشت...اون یه بازیچه ی بی ارزش بود...خودش و اشکاش توی دنیا برای هیچکس مهم نبودن...دست سالمش توسط وونهو کشیده و به طرف حموم برده شد...با هر قدمی که همراه اون گرگ گرسنه به طرف اون جهنم برمیداشت بیشتر احساس مرگ میکرد...و درست لحظه ای که توی چهارچوب در بود با صدای جی متوقف شد...
_وایسا...نمیخاد کمکش کنی...برو بیرون
×قربان....
_گفتم برو بیرون....
وونهو کلافه و با قیافه ی درهم تعضیمی کردو از در خارج شد...باورش نمیشد نجات پیدا کرده و حالا میتونه خودش با خیال راحت حموم کنه...وجودش پر از حس خوبو تشکر شد...حس خوبی که با حرف بعدی جی بلافاصله از بین رفت...
_تا من میام سعی کن با اون یکی دستت حداقل نصف لباساتو درآورده باشی...بهرحال خودمم میخاستم دوش بگیرم...
___________________________________________
ها ها😈هوهو😈هی هی😈در چه حالین😈؟ تا هفته ی بعد زنده بمونین😈وودو کامنتم یادتون نره😈بای😈✋
YOU ARE READING
❌● 𝙏𝙊𝙔 ●❌
Random~اولین فیک فارسی انهایپن در واتپد _روی زمین کشیده میشد...مقاومت نمیکرد...نمیتونست و...نمیخواست...بی حس بود...به داخل حولش دادنو درو روش بستن...بی جون روی زمین افتاده بود...پاهاشو توی شکمش جمع کرد...سرد بود...تاریک بود...ولی اون حس نمیکرد...فقط گاهی...
