22

3.7K 602 126
                                    


کامل روش دراز کشید و به چشماش نگاه کرد ک محکم بهم فشرده بود

_نمیخوای نگام کنی؟

_این بازی مسخره رو تموم کن جونگکوک از روم برو کنار

_میخوام بخوابم اینقدر حرف نزن

چشماشو بستو سرشو روی قلب همسرش گزاشتو به ضربان ریتم قلبش گوش داد

_تو ن.. نمیخوای بهم تجاوز کنی؟

_مگ متجاوزم؟ فقد میخوام بغلت کنم... اه.. تهیونگ تو نباید اینقدر از من بترسی

_چ..چیزی ک جیمین میگفت راجبه ب..یماریت درسته
؟
_علم غیب ندارم ک بفهمم چی گفت.... اییی

دستشو محکم تو دور پسر زیرش پیچیدو اهی از درد کرد

_میگفت درمان نداره و فقد باید همسرتو ب..بغل کنی تا خوب شی

_دومیش کصشعری بیش نبود

_ی.. ینی چی؟ الان تو مریض نیستی؟ ینی من بیخودی اینقدر نگر.....

از ادامه حرفش پشیمون شد بهر حال دوست نداشت جونگکوک بفهمه ک نگرانش شده

_حرفتو بزن نگرانم شدی بیب؟

جونگکوک با چشمای بیحال اما خندون سرشو بالا اوردو چونشو روی سینه پسر گزاشتوبه چشماش خیره شد

_اصلا همچین چیزی نمیخواستم بگم. اخه برای چی باید نگرانت بشم؟

_اوکی
کوک دوباره به حالت قبلیش برگشتو از درد یهویی توی تک تک اعضای بدنش ناله ی بلندی کرد

تهیونگ سراسیمه صورتشو با دستاش قاب گرفتو با چشمایی ک نگرانی ازشون فشتک میکرد (با عرض پوزش)بهش نگاه کرد

_دردت گرفت؟ کجات درد میکنه؟ ماساژ بدم خوب میشی؟ جونگک.....

_خ..وبم (نفس عمیق کشید)خوبم تهیونگ. نمیخواد نگران بشی

_هه... من نگرانت بشم؟ خیال باطل. بگیر بخواب
ولی اخر نگفتی حرفای جیمین دروغ بودن یانه. تو الان مریضی؟ اون بیماریو داری؟

_تهیونگگگ من همین الانم دارم از درد بیهوش میشمم. ف..فک میکنی اینا یه ن..نقشس؟ ک..کدوم نقشه.... ایییییییی

تهیونگ شوکه به چشمای بسته جونگکوک نگاه کرد

_جونگکوکککک.... کوککک خدایااا کوکک چشماتو باز کن... ج... جونگکوککک... هیونگگگگگگ

اشکاش صورتشو خیس کرده بودنو سر جونگکوک رو ک از درد بیهوش شده بود رو بیشتر به سینش فشرد

_هیونگگگگ

_ته.... ته چی شدهه درو باز کننن زود باشش

اروم سر جونگکوکو روی تخت گزاشتو با عجله به سمت در رفت
دستاش از شدت ترس میلرزید و اشکاش دیدشو تار کرده بودن. چند دقیقه طول کشید تا قفل درو باز کنه
در حالی ک چونش میلرزید درو باز کرد و به اعضای خانواده شوهرش ک پشت در با ترس بهش نگاه میکردن نگاه کرد و هقی زد

๑BLUE  EYES๑Where stories live. Discover now