42

4K 544 126
                                    

(1گایز.. یادتون رفت بوگوم دکتری بود ک تهیونگ برای حاملگی پیشش رفته بود؟ باهم صمیمی شدن و من چیزی راجبش نگفتم)

تهیونگ و بوگوم بعد از خارج شدن از اتاق تو حیاط بیمارستان روی نیمکت نشسته بودن و بچه های کوچولویی ک سرم به دست اینور اونور می فتن نگاه میکردن.. البته فقط تهیونگ بود ک اونارو تماشا میکرد.. بوگوم از اول به تهیونگ خیره شده بود و به این فکر میرد ک این چند وقتی ک ندیده بودتش چقد لاغر و شکسته شده بود

_خوبی تهیونگ؟ انگار رنگت پریده

_اره...نه.. نمیدونم هیونگ.. از صبح تا حالا حالت تهوع دارم از یه طرف میترسم اونا پیداشون بشه.. از طرف دیگه واسه جونگکوک نگرانم.. اگه نتونیم قلب واسش پیدا کنیم.. اون.... خیلی احمقم ک با اون کارایی ک باهام کرد بازم دوسش دارم هر چند مقصر اصلی اون نبود

_نگران نباش هیچ اتفاقی نمیوفته تو زیادی داری همه چیو بزرگ میکنی.. واقعا متاسفم ک نتونستم بهت سر بزنم اصلا نمیدونستم کجا هستی.. هر چقدرم این هفته میرفتم خونه هیونگت کسی دروباز نمیکرد..ولی یبار دیدمش.. شنیدم چه اتفاقی واست افتاده واقعا متاسفم تهیونگ منو ببخش

_یجوری رفتار میکنی انگار مقصر تو بودی.. اینجا چیکار میکردی؟ اومدی منو ببینی؟

_اره هیونگت گفت اینجایی اومدم.. الان خوبی؟ درد نداری؟

_خوبم هیونگ خووبممم چقدر میپرسیی

_بخاطر حالت تهوعت میگم

_فک کنم همش بخاطر فشار عصبیه.. چیز خاصی نیست... راستش... فقط دلم شور میزنه.. حس میکنم قراره اتقاف بدی بیوفته

_هیچ اتفاقی نمیو...

×دکتررر.. دکتررررر لیییی

پرستاری سراسیمه از بیمارستان بیرون اومد و همونطور ک به سمت مردی ک روپوش سفیدی به تن داشت و با بیمارا حرف میزد میدوید اسمشو صدا میکرد

÷چه اتفاقی افتاده

×بیمار حئون... اون... سکته کرده

صداش اونقدی بلند بود ک به گوش تهیونگ و بوگوم برسه
بوگوم بعد شنیدن اون خبر وحشت زده نگاهشو به تهیونگ داد ک رنگش عین مرده ها سفید شده بود..نفسشو بریده بریده بیرون میداد و انگار نمیتونست نفس بکشه
.
.
.

_ته.... تهیونگگ
تهیونگ بعد از شنیدن اون خبر با حال بدش خودشو به اتاق عمل رسونده بود و با موبایل بوگوم به یونگی زنگ زده بود ولی از شدت شوک نمیتونست چیزی بگه و بوگوم ماجرا رو براش توضیح داده بود

_ه.. هیونگ... ج... جونگکوکک.. هق.. اون.. اون

_چیزی نیست ته... حالش خوب میشه.. من بهت قول میدم
یونگی درحالی ک تهیونگو بغل کرده بود گفت...هر چند از جمله ی اخرش مطمئن نبود

๑BLUE  EYES๑Onde histórias criam vida. Descubra agora