_ج.. جونگکوک... هق.. تو نمیتونی اینکارو کنییجونگکوک دست لیسارو ول کردو به سمت تهیونگ رفتو روبروش ایستاد
_تو باید بری تهیونگ...من دیگ نیازی بهت ندارم چند روز دیگ اظهار نامه طلاق میاد و باید بیای دادگاه.
_پ.. پس اون حرفات چیییی؟؟ برای چی منو بازی میگیرییییییی؟لنتی تو ک با همه خوابیدیییی داری اون اتفاقو بهونه میکنیییی؟؟ ب.. برای چی اینقدر.. هق.. زجرم میدیی؟؟ مگ.. چ.. گناهی کردم؟؟
_بلند شو و وسایلتو جمع کن.. وقتی لیسا هست نیازی به حضور تو نیست
_هه... همه استفادتو از من کردی و من احمق خامت شدم.... باشه... میرم
تهیونگ بلند شد و بعد از تنه ای به جونگکوک وارد اتاقش شدو شروع ب جمع کردن وسایلش کرد
بعد از رفتن تهیونگ لیسا سمت جونگکوک رفتو با پوزخندی بهش خیره شد_دیدی؟ اونقدراهم سخت نبود
_فقد خفه شو
جونگکوک خواست دوباره چیزی بگه ک تهیونگ با یه کوله پشتی ک معلوم بود چیز زیادی توش نیست از پله ها پایین اومد چشمای سرخش نشون میداد ک سعی در نریختن اشکاش داره از دور هم لرزش دستو پاهاش کاملا واضح بود
تهیونگ با نیم نگاه لرزونی به همسرش یعنی همسر سابقش نگاه کردو بدون هیچ حرفی از خونه خارج شد
نمیدونست کجا بره... مشخصا دوست نداشت با این اوضاع بره پیش پدربزرگش و بگه های بابابزرگ.. شوهرم منو از خونه انداخت بیرون.. پس بهتر بود یجای دیگ میرفت ولی کجا؟
با یاد اوری جیمین و یونگی هیونگ لبخند محوی زد
از نظر تهیونگ اونا منطقی تر از چانبک بودن پس به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردقلبش خیلی درد میکرد حرفای جونگکوک واخلاقای اخیرش عین خوره به جونش افتاده بود دیگ نمیتونست اشکاشو تحمل کنه...یا بهتر بگیم دیگ نمیتونست زندگیشو تحمل کنه... به نگاه های مردم اهمیتی نداد و منتظر اتوبوس روی صندلی ایستگاه نشست
...
_پس ک اینطور
_اون عوضیییییییی خزندهههه کثافتتتت جندهههه بیشوررررر چیجورییی اخههههه
_جیمین عزیزم اروم باش
یونگی کل خونه رو دنبال جیمین ک عصبی و با داد و فریاد قدم برمیداشت میرفتو سعی میکرد ارومش کنه ولی اون جوجه بیش از حد عصبی بود و همش نوک میزد و توجهی به تهیونگ ترسیده روی مبل نمیکرد
_ولم کن یونگییی بخدا قسم اون داداشتو ادمش میکنی یا من با دیلدو میرم سراغشششششش
_چشم عزیزم حالا تو اروم باش واسه بچه خوب نیست
_ب... بچه؟
تهیونگ با تعجب بهشون نگاه کرد و همین باعث شد جیمین گاردشو پایین بیاره
YOU ARE READING
๑BLUE EYES๑
Romanceژانر:امپرگ~ اسمات~ رمنس~درام~ گی ~زندگی روزمره تهیونگی ک به خاطر ابی بودن چشماش از خانوادش طرد میشه و بعد ازون مجبور میشه با پسرعموش ازدواج کنه 😶🌼 چی میشه اگه بعد از طلاقش دوباره مجبور بشه با مرد شیطان صفتی به اسم جانگکوک ازدواج کنه ک از تهیونگ مت...