25

3.5K 585 109
                                    

هنوز چند ثانیه ای از باز کردن در نگذشته بود ک جونگکوک سریع دست تهیونگو کشید و درو بست
تهیونگ شوکه وسط اتاق ایستاده بود و به شیشه خرده های روی زمین و خونی ک کنارشون ریخته بود نگاه کرد

نگران شده بود ک نکنه جونگکوک به خودش اسیبی زده باشه ولی بازم نمیتونست تو چشماش نگاه کنه
جونگکوک با یه قدم به سمت ته رفتو محکم بغلش کرد
دلش میخواست زار بزنه

_ته...... تهیونگ

_ب.. بله

_من.. من نمیخواستم ناراحتت کنم.... اه.. باور کن

_عیبی.. نداره.. تو الان.. حالت خوبه؟

جونگکوک سرشو توی گودی گردن تهیونگ برد
_من.. دوستت دارم... نه.. عاشقت شدم ته.... باورکن

تهیونگ ک از فرط شوک چشماش گرد شده بود فقد به دیوار روبروش زل زده بود اون شب ک حرفای یونگی و کوک رو شنیده بود فک نمیکرد واقعیت داشته باشه ولی الان....

با صدای هق هق اروم پسر بزرگتر به خودش اومد

_تهیونگ... هق.... عاشقتم لنتیی...

_ا.. اروم.. باش.. واس چی...گریه میکنی....

_میدونم.. میدونم ازم متنفری.. ولی کاری میکنم عاشقم شی.. از همین الان قسم میخورم این اتفاق میوفته

تهیونگ به چشمای کوک ک مستقیما بهش زل زده بود و با اطمینان جملشو بیان میکرد نگاه کرد
میتونست بغضو از صداش بفهمه خودشم احساسایی به مرد روبروش داشت ولی گیج شده بود نمیدونست عشقه با شایدم چون محبتی ندیده و این چند وقت اخیر کوک باهاش خوب بوده این احساس رو داره
لبخندی زد

_جلوت رو نمیگیرم جونگکوک

با اتمام حرفش لبای جونگکوک به لباش کوبیده شد وکوک خشن بوسیدش
دستاشو پشت گردن کوک برد و سعی کرد باهاش همکاری کنه ولی نمیتونست
با نفس کم اوردن با مشتش به شونه پسر روبروش زد و با عقب کشیدنش نفس عمیقی کشید

_محض... رضای خدا... مگ.. قلبت مشکل... نداره.. چرا اینهمه... نفستو نگه.. میداری..

_ته.. اخخ

جونگ کوک با احساس درد خودشو به تخت رسوند و روش دراز کشید
تهیونگ با حس نگرانی ک سروته نداشت غرغراشو شروع کرد

_فک نکن حالا ک درد داری دوباره کونمو واست به خطر میندازم

_فقد.... بغلم کن

_اممم... به یه شرطی

_تهههه.. دارم میمیرممم... اههه

_باید بزاری برم پیش دوستام

_مگ... گفتم نرو... تهه بیا اینجااا
"خاک تو سرت ته یچیز بهتر میخواستی خو"

_عه اوکی صب کن

๑BLUE  EYES๑Onde histórias criam vida. Descubra agora