39

2.9K 552 88
                                    

_تهیونگ چیی
یونگی با کلافگی داد زد و توجهی به چشم غره های مردم اطرافش نداد به هرحال توی راهرو بیمارستان بود و غیر عادی بود ک اونجا داد بزنه

_اون.. فهمیده جونگکوک چش شده... اینجارو گذاشت رو سرش.. الان حالش یکم بده.. م.. ما نمیدونیم چیکار کنیم

_ینی چی نمیدونین؟ حالش بده بیارش بیمارستان. زوود باشین

_ب. باشه
یونگی بعد از قطع کردن گوشی عصبی روی صندلی راهرو نشست

_خدایااا.. اخر روانی میشم

_اقای جئون.. اقای جئونن

با صدا زدنش توسط یه پرستار هول هولکی از  روی صندلی بلند شد

_چیشده

_همسرتون وقت زایمانش رسیده لطفا همرام بیاین

_ه..ها..ب..باشه
با استرس پشت پرستار راه افتاد
حقیقتا حقش نبود اینهمه فشارو تحمل کنه
با نزدیک شدن به اتاق جیمین میتونست صدای داد و فریادشو از درد بشنوه
"خدایا خودت بهمون کمک کن"

بعد از دعا کردن توی دلش زود تر از پرستار وارد اتاق شد و به سمت جیمین رفت

_چیم... عزیز دلم.. به من نگاه کنن.. جیمینا

_ی... یونگییییی

جیمین دستای یونگیو محکم فشرده بود و از درد نمیتونست چشماشو باز کنه

_اقای جئون لطفا برید پذیرش و فرم لازمه رو پر کنید ما همسرتون رو برای زایمانش به اتاق عمل میبریم

_باشه... فقد...مواظبش باشین

_نگران نباشین اتفاقی نمیوفته

یونگی بعد از مطمئن شدن راجبه اینکه هیچ مشکلی واسه جیمینش پیش نمیاد به سمت پذیرش رفت و بعد از پر کردن فرم خواست به سمت اتاق عمل بره ک بکهیونو دید
اونو چانیول و سووا به تهیونگ تو راه رفتن کمک میکردن و کنارش اروم قدم بر میداشتن
ازون فاصله دور صورت تهیونگ برق میزد و حدس اینکه صورتش از اشک خیس شده کار سختی نبود
تو این مدتی ک یونگی خونه نبود خبری از تهیونگ نداشتو اینکه الان اوضاعش به قدری داره خوب پیش میره ک میتونه راه بره بیش از حد خوشحالش میکرد
فاصله بینشون رو با رفتن پیششون از بین برد

_ته ته خوبی؟

_ه... هیونگ.. هق

_جانم

_چ... چرا.. بهم نگفتی

_خواسته خود جونگکوک بود.. بعدشم با اون حالت چیو باید بهت میگفتم؟

_منو.. منو ببر پیشش.. خ.. هق.. خواهش میکنم

_باشه اینقدر گریه نکن عزیزم
شما همینجا باشید ما میریم

یونگی همونطور ک بازوی تهیونگ رو میگرفت رو به بقیه گفت و بدون هیچ حرفی به سمت اتاق جونگ کوک حرکت کردن


๑BLUE  EYES๑Where stories live. Discover now