💙Part3💜

557 124 27
                                    

Luhan

واقعا نمیدونم چی بگم ...
من و سهون اولش مثل دوتا برادر بودیم که احساساتمون رو از هم پنهان میکردیم ....
ولی وقتی یبار اون به یه قراره برنامه ریزی شده از طرف خانوادش رفت احساس کردم قلبم داره آتیش میگیره ....
یه صدای تو ذهنم میگفت اگه جلوشو نگیری دیگ هیچ وقت نمیتونی کاری کنی ....
این جمله رو شنیدین که میگه "تلاش کن که بعدا حسرت نخوری" ؟!
اون ماهیچه داشت منو دیونه میکرد ...
اگه منو نخواد چی ؟؟؟...
اگه همین رابطه دوستمون بهم بخوره چی ؟؟؟...
اگه از من چندشش شه چی ؟؟؟...
ولی در کمال ناباوری قبول کرد !!!
اون قبول کرد !!!!
اونم منو دوست داشت !!!!
اون منو دوست داشت !!!!
دقیق یادمه که همون لحظه که بهم گفت " دوست دارم"
انگار دنیارو بهم دادن ... انگار تمام دلخوشی های دنیا تو دل من بود ... اصلا تو پوست خودم نمی گنجیدم .... فکر میکردم که یه خوابه ... اصلا باورم نمیشد .....
4 سال از اون زمان میگذره ....
تو این 4 سال بهم پیشنهاد ازدواج داد ؛ تو این چهار سال هروز با بوسه های عاشقانه بیدار میشدم و با نجوا های عاشقانه یا عشق بازی میخوابیدم ....
خب ما هر سری دعوا میکردیم آخرش یا با یه کیس فرانسوی یا عشق بازی تموم میشد ؛ بعضی اوقات هم اگر مقصر من بودم سریع معذرت خواهی میکردم اگر هم سهون بود همینجور ...
همه چیز از دو ماه پیش شروع شد...


[ فلش بک 2 ماه پیش ]

«Sehun»

تو دفترم نشسته بودم دیگ تقریبا تمامی مدارک جمع کرده بودم
از دفترم اومدم بیرون بعد از اینکه از آسانسور بیرون اومدم سوار ماشینم شدم مقصد خونه در پیش گرفتم به چراغ قرمز کوفتی رسیدم همونجور که منتظر بودم چراغ سبز بشه چشم به مغازه بستی فروشی خورد ؛ ماشین کنار پارک کردم .
وارد مغازه شدم بعد از اینکه بستی مورد نظرم رو انتخاب کردم و رفتم و حساب کردم و بیرون رفتم
به سمت خونه روندم
ریموت درب پارکینگ زدم که باز شه ، ماشین رو پارک کردم و وارد خونه شدم
خانم سو که از بچگی می شناسمش اومد جلو : سلام آقا خسته نباشید ، شام حاضره میز رو بچینیم  آقا ؟؟
لبخنده خسته ای زدم : ممنون نه فعلا
رفتم سمت اتاقمون دیدم لوهان روی تخت نشسته داره طرح میزنه انقدر قرق در طرحش بود که متوجه  اومدم نشد ...
بستنی گذاشتم جلوش که نگاهش از دستی که بستنی گذاشتم آروم آروم اومد رو صورتم
پوزخندی زدم : دید زدنت تموم شد ؟
چشماشو ریز کرد : اممم نمیشه شوهرمو دید بزنم ؟؟ اصلا من نزنم کی بزنه ها ؟؟؟
اصلا کسی جز من جرعت دید زدنتو داره ؟؟؟ دارع ؟؟؟
به سمتش خم شدم : نه اصلا فقط لوهان میتونه فقط لوهان
نخودی خندید : ارههههههه فقط من
دستاشو سمتم دراز کرد به معنی بغلم کن و چرا که نه ...
دستامو دور قوسی کمرش حلقه کردم اونم دستاشو دور گردنم و پاهاشو دور کمرم حلقه کرد سرشو گذاشت رو شونه ام : میدونی که دوست دارم ، میدونی چقدر دلم این بغل رو میخواست ، میدونی دلم بستنی شکلاتی میخواست ؟
دماغ نخودیشو بوسیدم : ارع میدونم  ، با اینکه همش 8 ساعته ندیدمت ولی انگار سالهاست ندیدمت دلم برات تنگ شده بود سفید برفی
سرشو از شونه ام بلند کرد : منم همینطور
30 دقیقه همینجوری بودیم انگار داشتیم شارژ میشدیم که سکوت رو شکوندم : سفید برفی بریم شام بخوریم ؟
" هیییین "
متعجب : چیشدع ؟؟
با حالت گریه : بستنی  آب شد
سعی کردم خندمو کنترل کنم ولی نتونستم زدم زیر خنده
مشت میزد به سینه ام : یاااا به من نخ
قبل از اینکه حرفش تموم شه "تق تق"
هر دومون متعجب برگشتیم سمت در : بله
خانم سو : ببخشید مادرتون اومده
لوهان : مادره منه ؟
خانم سو : نه آقا خانم اوه اینجا هستند !!
لوهان با تعجب برگشت سمتم خواست حرفی بزنه که شونه ای بالا انداختم ...
دست در دست هم رفتیم پایین و رو به روی مادرم نشستیم !
خانم اوه : من اصلا اهل مقدمه چینی نیستم مستقیم میرم اصل مطلب !
همینو کم داشتیم چرا نمیفهمن که من دیگ با اونا کاری ندارم !
لوهان با مهربونی : بفرمائید مادر جون
خانم اوه با پوزخند : اول از همه من مادره تو کثیف نیستم !
با صدای بلند گفتم : هعی حرف دهنتو بفهم
لوهان با بغض : هونی اون مادرته
خانم اوه با پوزخند و صدای بلند : من نیاز به مهربونی تو ندارم .......... من مادرتم این طرز صحبت با مادرته
من هم با همون پوزخند : دقیقا همون موقعه که به همسر من توهین کردی مردی با 'صدای بلند تری ادامه دادم' نه فقط تو بلکه کل اعضای خانواده
خانم اوه با صدای بلند : اگه همون موقعه با کیم جیسو ازدواج میکردی و الان بچه داشتی و مجبور نمیشدی خانوادتو ترک کنی ؛ " روبه لوهان کرد " بذار یه چیزی نشونت بدم شاید دست از سر پسرک من برداری ....
سهون داشت تجزیه تحلیل میکرد که چی میخواد نشون بده و وقتی با چشماش دنبال لوهان و خانم اوه گشت نبودن ....
سروصدایی از اتاق طبقه اول اومد فهمید که حتما اونجا باید باید اونجا باشن !

𝑰 𝒕𝒉𝒐𝒖𝒈𝒉𝒕 𝒕𝒉𝒂𝒕Where stories live. Discover now