💜Part4💙

482 107 26
                                    

Kai

وقتی جیمین با آرنج زد به پهلوم و گوشی شو نشون داد و خبر اینکه " کیم نامجون رئیس کمپانی بزرگ R&J به بیمارستان رفته " خوندم سومین شوکه ای بود تو اون روز بهم وارد شد یعنی اگه بهم بگن فضایی ها آمدن دیگ برام چیز خاصی نیست ....
من و جیمین سعی کردیم از جین پنهون کنیم ولی چی از دست جین پنهان می‌مونه ؟؟؟؟
وقتی خبر رو شنید مثل دیونه وسایل برداشت جیمین هم گفت که دنبالش میره و گفت که من نرم ...
فقط من و لوهان بودیم داخل کافه .... خب چون جین آیدل ، جیمین طراح رقص و لباس معروف ، لوهان دستیار طراح معرف ، من مدل .
خب همیشه تو خونه هایه هم جمع میشدیم و اگه بیرون رفتن به سرمون میزد باید کل  اونجایی که میرفتیم اجاره میکردیم .... خب اگه نمی کردیم مثل مورچه هایی که شیرینی ای پیدا کردن میشد !
سعی از افکار مزخرفم بیرون بیام و موفق هم شدم به لوهان که قرق افکارش بود به راحتی میشد فهمید به چی فکر میکنه !!
چند بار صرفه کردم که توجه هش بهم جذب بشه ولی انگار که نه انگار بلند شدم و جلوش ایستادم : هعی زیبا رو بلند شو بریم خونه !
با تعجب : چیزی گفتی ؟
چشمامو چرخوندم : هیچ لش تو جمع کن بریم خونه
بلند شد : ادبتم موش خورده
پوزخندی زدم راه افتادم سمت ماشین سوار شدیم ....
صحبتی نداشتیم تا اینکه به چراغ قرمز رسیدیم سمتش برگشتم : میخوایی چیکار کنی
نگاهشو از پنجره گرفت و منو نگاه کرد : نمیدونم ..... میشه ب
قبل از اینکه بزارم حرف بزنه : هوم خودم فهمیدم ....
؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛

JK

امروز استراحت داشتم فقط میخواستم مثل خرس بخوابم ....
تلویزیون روشن بود خواستم خاموشش کنم که یهو عکس نامجون رو دیدم صدای تلویزیون زیاد کرده " امروز خبر رسیده که کیم نامجون رئیس کمپانی بزرگ R&J در بیمارستان آسان مرکز پزشکی سئول  بستری شده ....
برقیه اش رو نشیدم ....
خیلی سریع لباسمو عوض کردم و سوار آسانسور شدم دکمه پارکینگ لمس کردم بعد چند دقیقه به پارکینگ رسیدم سوار ماشین شدم با اخرین سرعتی که میتونستم رانندگی کردم جلو بیمارستان پُره خبرنگار بود مجبور شدم از در پشتی برم جایی بالاخره پیدا کردم و پیاده شدم وارد ساختمون شدم رفتم پذیرش که چشم به کسی خورد که بد چندین سال هنوزم عاشقشم اون پارک جیمین لعنتی که هنوز افسار قلبم دستشه اون نمیدونه ارع بعد 8 سال هنوز مثل روزه اول برام جذاب و خوشگل و هیجان انگیز بود و من تو این هشت سال هیچ وقت بهش اعتراف نکردم هیچ وقت !
مثل رویا بود که بعد 8 سال دوباره ببینمش هنوز همون لب پفی که رنگش قرمز تر شده بود همون چشمای درخشان همون گونه های جذاب همون رنگ پوست همون ترقوه زیبا همون دستای کوچک کیوتش همون قده نسبتا کوتاهش هیچ چیزی تغییری نکرده بود که هیچ زیبا تر هم شده بود یهو به خودم اومدم که دیدم  نیم ساعت هست که اون رفته و من مثل دیوونه ها به صندلی کنار پذیرش خیره شدم !
از پذیرش اتاق هیونگ پرسیدم و سوار آسانسور شدم رفتم طبقه سوم .... وقتی وارد بخش شدم بازم همون فرشته ی بی بال رو دیدم امکان نداره  اخه اینجا چیکار میکنه ؟
تازه متوجه شدم یکی کنارشه و اون شخص نکنه !! یعنی دوست پسر داره ؟؟ دوباره کردم متوجه شدم اون جین هیونگه خیالم راحت شد !!
یبار دیگ نگاه کردم دیدم هیونگ رو بغل کرده چقدر دلم میخواست کاشکی من جایه هیونگ بودم اون دستای ظریف روی شونه های من بودن اون انگشتای کوچیک و گوشتی موهای منو نوازش میکرد من اون عطر تنفس میکردم مگه چی میشد ؟ آسمون به زمین می اومد ؟ به کسی بَر میخورد ؟ این خیلی ظلمه که من از دور اونو میپرستم و اون حتی از این احساسات خبر نداره :'(
چرا سرنوشت انقدر بد برای رقم زده ؟ مگه چه ظلمی در کسی کردم که حقم شده اینکه کسی خیلی دوستش دارم حتی از احساسات من خبر نداره ؟ چرا ؟ میدونی یه عاشق چی خیلی بده ؟ اینکه مشعوقت حتی از حس تو خبر نداره ! حتی اگه خودم بخوام هم نمیتونم بگم میدونی چرا ؟

𝑰 𝒕𝒉𝒐𝒖𝒈𝒉𝒕 𝒕𝒉𝒂𝒕Where stories live. Discover now