💙Part21💜

219 57 24
                                    

جونگین

بی حوصله  از خونه چانیول  زدم بیرون
جیمین  تنها چیزی از دنیا گرفته درده و درد !
درسته که دنیا هیچ وقت با کسی خوب نیست
یا
بر وقف مراد کسی نیست
اما
پیش از حد با جیمین  خوب نیست !

دردایی  که جیمین  کشیده و هنوز میکشه اگه من میکشیدم همون جا می افتادم و هیچکس توانایی  بلند کردم نداشت !

حتی به خودم هم اجازه بلند شدن نمی‌دادم !

اما جیمین  هروز خوبه و لبخند میزنه !
این نشون میده که چقدر قوی عه

اگه چنین قدرتی  داشتم یک هیچ از بقیه جلو بودم !

اما پشت هر چهره خندان چهره  ای هست که ساعت  ها گریه کرده !

هیچ وقت  دوست نداشتم اطرافیانم  این جوری باشن !

چشمم به ساعت خورد

لعنت بهش قرار بود ساعت 5 برم خونه
و الان ساعت 4:45 هست !

سریع به سمت خونه مامان و بابام روندم  !

هه چه مامان و بابایی 

مامانی که فقط دوست داره بچه اش به بقیه پز بده !
و
بابایی که معتقده  تو داری خاله بازی میکنی تا مدل بودن

خیلی  سخته  اینکه از وقتی که شروع میکنی درک کردن دنیای اطراف  تو سری خور باشی !

اینکه چرا پسرای عموم  هر دو تاشون یه کمپانی دارن !

چرا پسر خالم دکتر شده !

چرا پسر عمه ام جراح  شده !

واقعا خسته ام

این خیلی بده با این که 27 سالمه بازم توسری میخورم !

رسیدم

بی حوصله  ماشین پارک کردم !
وارد خونه شدم

طبق معمول  مامان مشغول حاضر شدن برای مهمونی خیریه شده بود

و عزرائیل  منتظر  من بود !

اول در زدم با شنيدن  بیا تو  وارد اتاق  کار بابام شدم

اول سلام دادم و رفتم روی یکی از مبل ها نشستم 

عزرائیل با پوزخند  جلوم نشست : چیه خاله بازی که میکنی پول بهت ندادن ؟

با لحن سرد و پوزخند : نه پول خوبی بهم میدن امروز طی یسری  تحقیقات  به چیزایی  جالبی دست پیدا کردم !

پوزخندش  مثل بستنی  آب شد !

با نیشخند  : معلوم  نی چه گند کارایی میکنی که تا بهت میگن چیزایی فهمیدم لال  میشی !
بهتر نیست تو شوک بمونی  !؟

با لبخند  بلند شدم از اون خونه نحس زدم بیرون !

●○●○●○●○●○●○

جیمین

تو بغلش احساس خوبی داشتم اما یاده چیزایی که نباید افتادم !

{فلش بک 15 سال پیش }
جیمین



تو خواب شیرین خرگوشی بودم
یهو احساس کردم چیزی داخلی داره حرکت میکنه !
چشمام باز کردم دیدم آجوشی داخلمه  !
احساس مرگ میکردم
درد کل بدنم  گرفته بود
سوزش پایین تنم داشت منو میکشت !
هیچ درکی  از دنیای اطرافم نداشتم
هیچی  نمیشنیدم
چشمام تار بود
تنها چیزی که احساس می‌کردم مرگ بود مرگ
این احساس برای بچه ۹ ساله هنوز ترجمه  نشده بود
اما من برای خودم ترجمه اش کردم
آنقدر درد داشتم که نمیتونستم  از درد جیغ بکشم !
آنقدر  گریه کردم که دیگه حتی اشک هم از چشمام جاری نمی‌شد

یهو یه جسم دومی هم واردم شد
پایین تنم از هم جدا  میشد
به معنایه واقعی کلمه داشت جرر می‌خورد

هیچ درکی از این که اونا چی هستند داخلم و اینکه  آجوشی ها دارن چیکار میکنن نداشتم

اصلا چرا دارن آنقدر درد بهم میدن !؟

یهو اون دوتا جسم ازم خارج شدن

اما درد من بدتر شد

یهو درد چیزی رو بدنم احساس کردم !

اون دیگه چیه ؟

چرا مثل شلنگ حیاط خونه مونه
ولی چرا داره اون شلنگ میزنه به من ؟

دوباره اون چیزا واردم شدن !

یهو وارد آغوشی شدم

پایان فلش بک

چرا این آغوش  طمع همون آغوش  میده ؟

با اونو حل دادم

با لحن سرد : همیشه ازت متنفرم و هنوزم هستم تو یه سواستفاده  گری که میخوایی  خودت وی جا به زنی !
وی من اسمش کیم سو هیونه نه کیم تهیونگ  !

♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧

برای گم شدن همیشه نباید توی کوچه پس کوچه های غربت باشی
گاهی وقت ها توی اتاق خودت
میان تک تک خاطراتت گم میشی
اون وقت باید خیلی به عقب برگردی تا خودتو پیدا کنی:)

♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤

بعد از یه اتفاق تلخی با کلی ذوق گوشی مو روشن کردم اما خورد تو ذوقم :(

فقط  بخاطره اون 28 نفر :)

𝑰 𝒕𝒉𝒐𝒖𝒈𝒉𝒕 𝒕𝒉𝒂𝒕Where stories live. Discover now