The savior

1.9K 333 67
                                    

Attempted rape
Domestic abuse

++++

باد سرد مانند شلاقي به صورت يخ زده اش برخورد ميكرد.

تمام بدنش از سرما و درد بي حس شده بود.

اما باز هم نميتونست متوقف بشه.

نميتونست باييسته.

بايد ادامه ميداد، به دويدن، به به دور شدن،

به فرار كردن.

نميدونست چطور تونسته همچين فاصله اي رو بدوه، هيچوقت همچين قدرتي نداشته بود، هميشه بعد از دو دور دويدن به نفس مي افتاد.

الان هم فرقي نداشت،
به نفس افتاده بود، طوري كه انگار قفسه ي سينه اش ميخواد از درد از جاش كنده بشه، زانوهاش بي حس بود، وجودشون رو حس نميكرد، لب هاش خشك و بي جان بودند.

بايد روي زمين مي افتاد، بايد از خستگي و درد غش ميكرد.

چطور داشت هنوز ادامه ميداد؟!

در پشت ذهنش ميدونست چه چيزي باعثش شده،
چه حسي.

مقداريش خشم بود، مقداريش ناراحتي...
اما بيشترش...ترس بود.

فقط ترس.

اما سوكجين هيچوقت نمي ترسيد، هيچ وقت فرار نميكرد.

يا شايد هميشه فقط به خودش دروغ ميگفت.
شايد هميشه فقط يك ترسو بوده.

يك امگاي ترسوي بيچاره.

اشك جلوي چشم هاش رو خيس كرد و ديدش رو در تاريكي حتي از قبل هم محو تر كرد.

همان يك لحظه كافي بود تا تركي در آسفال رو تشخيص نده و محكم به زمين سفت و سرد برخورد كنه.

برخورد بخاطر سرعت بالاي خودش انقدر شديد بود كه چند قدم جلوتر از خودش پرت شد، و براي يك لحظه چشم هاش از درد شديد و ناگهاني كه در بدنش احساس كرد، به سياهي رفت.

حتي بدون نگاه كردن هم ميدونست زانوهاي شلوار جينش كاملا پاره شدند و الان به خون زخم هاش آغشته اند.

ناله ي آرامي از لب هاش خارج شد وقتي به بدنش تكاني داد و خودش رو برگردوند.
به حالت نشسته روي زمين دراومد،
تمام بدنش ميلرزيد، كف دست هاش كثيف و زخمي شده بودند،
حتي نفهميده كي صورتش از گريه هاش خيس شده،

بيشتر از حد توانش بدن ظريفش در درد بود،
انگار تمام ماهيچه هاش خشك بودند، و تنها چيزي كه احساس ميكرد درد و سوزشي از طرف زانوهاش بود.

نميتونست جلوي خارج ناله هاي ساكتش رو بگيره، انگار هر لحظه دردش بيشتر ميشد.

از پشت چشم هاي خيس و پف كردش نگاهي به اطرافش انداخت،
در يك كوچه ي تاريك و خلوتي بود، كه فقط يك چراغ سوسو زدن درش ديده ميشد.

Unwanted Husband/kookjinWhere stories live. Discover now