The Wedding Ceremony

1.4K 310 211
                                    


لباس جين👆

اخطار:

Femanization

+++++++++++

همهمه اي تمام فضارو در برگرفته بود.

زمزمه هايي آرام و خنده هاي كوتاه...هيجان و بي صبري در چهره هاشون موج ميزد.

مهمان هايي كه دو برابر جشن نامزدي بودند، نيمكت هاي دراز كليسا رو در هر رديف كاملا پر كردند.

كليساي بزرگي بود با سقفي بلند و پنجره هاي با شيشه هاي رنگي و اشكال مختلف از فرشته ها و مريم مقدس.

لبخند و خوشحالي رو همه ميديد...
فضا بيش از حد روشن بود...در حدي كه ميخواست پلك هاش روبهم فشار بده تا فقط براي يك لحظه هيچي رو نبينه.

نه اون رديف هاي پر از مهمان رو كه انگار تا ابد ادامه داشتند...نه اون درها.

درهايي بزرگ چوبي قهوه اي پررنگ كه دير يا زود قرار بود باز بشن...

جونگكوك دستانش رو كه از زير آستين هاي بلند هانبوك سرمه اي رنگ، پنهان بودند رو مشت كرد.

ايده ي كدوم احمقي بود كه لباس سنتي براي مراسم بپوشن؟!

بدنش از زير چند لايه پارچه بي اندازه احساس گرما ميكرد،
از همين الان مطمئن بود كه عرق كرده؛
انگار كه چندبار دور زمين فوتبال دويده باشه، هم ضربان قلبش هم نفس هاش، نامنظم و سريع بودند.

ميتونست از زير چشمش، نگاه هايي شكاكي كه كشيش بهش مينداخت رو ببينه؛ اما درحال حاضر اصلا اهميتي به اينكه اون چي راجبش فكر ميكنه نميداد.

صداهاي ذهنش بلندتر بودند..بلندتر از همهمه ي مهمان ها،
بلندتر از صداي قلبش؛

دارم...ازدواج ميكنم...

به دنبال اين حقيقت، افكار ديگه اي به دنبالش به ذهنش هجوم آوردن؛

اينكه فقط هجده سالشه، اينكه هيچ ايده اي از زندگي مشترك نداره، اينكه ديگه قرار نبود تنها زندگي كنه و خونه اي كه دقيقا به همين هدف بهش نقل مكان كرده بود الان بايد با يك نفر ديگه تقسيمش ميكرد.

روي پيشانيش عرق سرد نشست و خدايا-

دستاش ميلرزيدند.

حسي كه شايد فقط چندبار در عمرش تجربه اش كرده بود، الان مانند سطلي آب يخ روش خالي شد و سرجاش ميخكوبش كرد.

ترس

قرار بود ازدواج كنه...قرار بود تا ابد به يك نفر متعهد بشه.

اونم باكسي كه-كه-

ناگهان تمام سروصداها خاموش شدند،
و بعد از چند ثانيه سكوت كش دار، نواي پيانو در فضا طنين انداخت.

Unwanted Husband/kookjinWhere stories live. Discover now