The Field Trip(P2)

1.5K 314 228
                                    


هواي سرد، قفسه ي سينه اش رو كمي به درد آورده بود و پشت ساق پاهاش به شدت ميسوخت؛
و با وجود لباساي گرمش، بازم باد سردي كه به طور مداوم مي وزيد؛ كل بدنش رو به لرزه مينداخت.

اما با اين حال، لبخند روي لباي قلوه ايش كمرنگ نشد..

سوكجين، بار اولش بود كه پياده روي، روي سطح شيب دار و ناميزان رو تجربه ميكرد..يا حتي راه رفتني كه بيشتر از نيم ساعت داشت طول ميكشيد..
بايد براي آدمي مثل اون، خسته كننده مي بود اما لذتي كه در اون لحظات احساس ميكرد، باعث ميشد هر حس ديگه اي در مقابلش محو بشه.

هيچ وقت نميدونست كه اين سرما، اين درد كف پاش يا حتي سوزش گونه هاي صورتيش؛ قراره بهش حسِ..آزادي بده.

شايد بخاطر اينكه تازه بود..و متفاوت.
متفاوت از تمام شونزده سال عمرش كه در چهار ديواري عمارت حبسش كرده بودن و تجربه كردن هر چيزي كه امكان داشت به جسم ' ظريف و گرانبهاش' صدمه بزنه، ازش سلب شده بود.

اما الان كه از نزديك ميديد چجوري مه سفيد رنگ از لابه لاي انبوه درختاي بلند، بيرون ميزد؛ حتي نميتونست غصه ي گذشته رو بخوره...

در عين حال كه امگاي ريز جثه محو زيباييِ وحشي اين مكان شده بود؛ آلفاي قدبلند كنارش هر از چند گاهي بهش نگاه هاي كوتاه مينداخت.

گونه هاي گرد و بيني پسر كوچكتر به طور بانمكي به رنگ صورتي در اومده بودن و موهاي مشكي حالت دارش بخاطر باد، بهم ريخته تر از هميشه به نظر مي اومدند.

جيمز نتونست جلوي بالا رفتن گوشه ي لبش رو بگيره وقتي  گوي هاي اقيانوسي تشنه اي رو ديد كه تند تند پلك ميزدن و در تلاش براي هضم كردن تمام شگفتي هاي اين منظره بودند...
چشم هاي سبز خودش هم بدون پلك زدن، زل زده بودن به يك شگفتي ديگه كه خلاصه ميشد توي چهره ي كوچك امگا.

- باز داري اونجوري بهم نگاه ميكني جيمي.

با شنيدن صداي سوكجين، خنده ي آرومي بيرون داد:

+ چون خوشگلي.

پسر كوچكتر كه به اين جمله هاي دوستش عادت داشت، چشم هاشو چرخوند و با آرنجش ضربه اي به پهلوي ديگري زد؛ كه اينكار فقط باعث شد صداي خنده ي جيمز بلندتر بشه.

سپس دوباره در سكوت به پياده روي ادامه دادن، تا اينكه سوكجين روشو به سمت آلفا برگردوند و بعد جويدن لب پايينش پرسيد:

- اما جدا بنظرم داري يجوري رفتار ميكني.. از اون موقع هيچي حرف نزدي..احساس ميكنم ذهنت درگيره.

صداي نرمش نگران و شكاك بود و جيمز با اينكه بهش نگاه نميكرد؛ مطمئن بود كه الان لباي درشت امگا طبق عادت ناخودآگاهش، غنچه اي شدند.

+ نه چيزي نشده..فقط اينجا خيلي قشنگه، براي همين بيشتر دوس دارم از لحظه لذت ببرم..فكر كنم با حرف زدن فقط حواسمون پرت ميشه.

Unwanted Husband/kookjinWhere stories live. Discover now