In the Jungle park (part 4)

596 169 35
                                    

- اخخ- ف-فاک-

جیمز سعی کرد با دستایی که میلرزید پاچه ی شلوارشو بالا بزنه.
عملی که در فکرش راحت تر بنظر میرسید، اما الان باید مدام لباشو گاز میگرفت تا ناله های از دردش رو خفه کنه.

شاید نباید از اون سنگ بالا میرفت.

یا-

شاید نباید وقتی ازش بالا رفت، روش می ایستاد با گوشیش بالای سرش برای پیدا کردن آنتن در حالی که داشت بارون میومد.

الان، خیس تر و بدبخت تر از یک موش آب کشیده، نشسته روی زمین گِلی و لم داده بود به درخت با مچ پایی که احتمالا در رفته بود، بدون هیچ آنتنی در حالی که گم شده بود و گوشی ای که فقط پنج درصد شارژ داشت به علاوه ی دردی که تازه داشت جایگزین آدرنالین در بدنش میشد.

هر تلاشی برای راه رفتنش به پخش شدنش روی زمین ختم شده بود و پخش شدن درد بیشتر در پاش.

پشت سرشو به تنه ی درخت زد، و نفسی بیرون داد.

به اندازه ی مشت دستش، دور مچ پاش کبود شده بود و رنگ پوستش رو به سیاهی میرفت، یا شایدم بخاطر تاریکی اینطور دیده شده بود.

پاچه ی شلوارشو پایین زد و دستاشو برگردوند به سمت سینش تا خودشو بغل کرد.

کل بدنش میلرزید. دندون هاش کم کم داشتن به شکل کنترل ناپذیری بهم برخورد میکردن.

فقط میتونست خودش رو برای گیر افتادن در همچین وضعیتی سرزنش کنه.

یا تهیونگ.

حرفای دیروزش مانند یک ویروس در مغزش پخش شده بودن، خواب با آرامش رو ازش گرفتن و تمرکز روی افکارش.

به پیاده روی رو آورده بود، اما کلمات دردناک در سکوت جنگل فقط در ذهنش بلندتر شدن.

|| تو داری فرار میکنی

در عصبانیت قدم هاش تندتر شده بودن؛
قبل از اینکه بفهمه؛ هوا تاریک شده بود، و دورُورش در سکوتِ مختص یک مکان خالی از انسان قرار داشت.

وقتی قطره های بارون رو روی سرش احساس کرد تازه به خودش اومد.

اول فهمید گم شده.
بعد فهمید که هیچ آنتنی نداره.

همش بخاطر تهیونگ و احمق بودن خودش.

بیشتر خودش.

تهیونگ یک حرفی میزد و بعد احتمالا فراموش میکرد که چی گفته، چون براش مهم نبود.

چون هیچی برای کیم تهیونگ مهم نبود.

نباید اجازه میداد اونطوری بهش نفوذ میکرد.

اما این فکر، حتی در این وضعیت باعث شد پوزخندی بزنه.
چون همچین چیزی غیرممکن بود.
اون آلفا به دنیا اومده بود تا فقط با نگاه و قیافش به مغز آدم ها نفوذ کنه.

Unwanted Husband/kookjinWhere stories live. Discover now