┨Chapter 18├ Amaryllis

1.1K 289 167
                                    

-واقعا میخوای بری؟
چان با پشت دست ضربه آرومی به پیشونی بکهیون زد.
-با هم میریم.
پسر کوچکتر با اخم کوچیکی سرشو دو طرفش تکون داد.
-من نمیام!

چان زبونشو تو دهنش چرخوند و بیخیال شونه هاشو بالا انداخت.
-پس مجبورم تنها برم.
بک با اخم نگاهش کرد.
-بدون من میری؟
چان تکخند بی صدایی زد.
-آره میرم

بکهیون دستاشو بغل زد و با چینی که رو پیشونیش افتاده بود لب زد:
-با اجازه کی میخوای بری؟
چان تابی به ابروهاش داد.
-تو میخوای جلومو بگیری؟
بک لبخند کمرنگی زد و با لحن به ظاهر خونسردی زمزمه کرد:
-دقیقا من میخوام جلوتو بگیرم، حق رفتن نداری...لباسات هم در بیار.

چان سری تکون داد و بی توجه از کنارش گذشت.
-من دارم میرم، تا یه ربع تو ماشین منتظر میمونم اگه اومدی با هم میریم مهمونی اگه نیومدی تنها میرم.
بکهیون بازدمش رو با حرص رها کرد و گونه هاش سرخ شدن.

با بسته شدن در خونه دستاشو مشت کرد و ابلهانه تو هوا پرتشون کرد.
-لعنت بهت
پاهاشو با حرص رو زمین کوبوند و با عجله سمت در رفت.

چان نگاهی به ساعتش انداخت و نیشخند کجی زد. پشتش رو به صندلیش تکیه داد و چشماشو آروم بست.
با صدای باز شدن در ماشین نیشخندش به خنده تبدیل شد و پلکهاشو باز کرد.
-کوچولو

بکهیون لبهاشو جلو داد و اخم غلیظی کرد.
-پسر کوچولوی من!
بک بی جواب به جلوش زل زد و دماغشو بالا کشید.
چان سرشو کج کرد و به چهره سرخ و بانمک پسر خیره شد.
-بکهیونی

با تخسی سرشو سمت بیرون چرخوند و باعث شد چان برای راضی کردنش بیشتر تلاش کنه.
-قول میدم فقط کنار تو باشم.
دستشو رو شونه بکهیون کشید و ادامه داد:
-اگه نریم به اون مهمونی همه چیز بهم میریزه.
-من نمیخوام با هوسوک تو اون مهمونی باشم.
راضی از شنیدن صداش، زمزمه کرد:
-اگه بخوایم ازش فرار کنیم...
-نه، از یه چیز...

چان اخم ریزی کرد و چونه پسر رو بین انگشتاش گرفت و سرشو سمت خودش چرخوند.
-از چی میترسی؟ مشکلت چیه؟
بک بزاقش رو ناشیانه بلعید و اخم هاش ناپدید شدن.

-اونجا پر از دختر و پسرای جوونه، از اینکه تو بهشون نزدیک شی میترسم...مدام تو سرم میچرخه اگه یکیشون کسی باشه که تو قبلا باهاشون بودی، اونوقت چی میشه؟ اگه یکی از اونا بهت نزدیک شن...

چان نفس بلندی کشید و دستاشو از رو شونه و صورت بک گرفت و رو صندلیش نشست.
-نمیدونستم تا این حد منو یه عوضی میبینی!
بکهیون چند باری پلک زد و وقتی متوجه شد دقیقا چه حرفی زده چشماشو محکم بست و سرشو خم کرد.

ماشین رو روشن کرد و بدون حرف اضافه ای راهش انداخت.

♡♡♡

-من دیگه میرم کاری نداری؟
کای نگاهشو از گوشیش گرفت.
-من میرسونمت.
کیونگ لبهاشو رو هم فشرد و کمی فکر کرد تا مطمئن شه درست شنیده.
-تو منو میبری؟

" Amaryllis "[Complete]Kde žijí příběhy. Začni objevovat