┨Chapter 38├ Amaryllis

783 224 81
                                    

زمانی که چانیول خونه نبود دیگه نمیدونست کجا پیداش کنه. تمام مدتی که با هم بودن امن ترین مکانشون خونه اش بود ولی حالا پیداش نمیکرد. چان حتی از مکان امن خودش هم فرار کرده بود.
دستی به صورتش کشید و به ناچار با لوهان تماس گرفت.
-الو
+سلام، بکهیون ام
-حالت خوبه؟

پسر با وزش بادی که روز به روز سرد تر از قبل میشد. شالگردنش رو بالاتر کشید.
+خوبم، از چانیول خبر داری؟
-نه، اتفاقی افتاده؟
بکهیون با دلهره نگاه آشفته و دردمندش رو تو شهر چرخوند.
+پیداش نمیکنم. از صبح غیب شده. جواب تماس هام رو نمیده. خونه اش هم نیست.

بکهین به نفس های لوهان گوش کرد و با دلواپسی سرش رو خم کرد و آه کشید. با کمی فکر لب زد:
-نمیدونم ممکنه همچنان باشه یا نه اما یه بار که حالش خیلی بد بود، همینطوری غیب شد و من اونو طبقه آخر برج نامسون پیدا کردم. فهمیدم وقتی ناراحته میره اونجا و از بالا به شهر زل میزنه...بهم نگفت چرا!
بکهیون لبهاش رو روی همدیگه فشرد و نفس عمیقی کشید.
+ممنونم

تلفنش رو قطع کرد و تصمیم گرفت قبل از غروب خورشید خودش رو به برج برسونه.
تقریبا دو هفته از شروع دانشگاهش میگذشت اما هیچکدوم از کلاس هاش رو شرکت نکرده بود.

____________________

میدونست چانیول عاشق عکاسیه و مخصوصا عاشق کارشه، اما امروز تمام فرصتش رو از دست داده بود. اینکه کار و اهدافش رو فدای خودش کرده بود ستودنی بود اما نمیخواست چان رو شکسته ببینه.
از طبقه اول دنبالش گشت تا به نقطه ای از برج رسید که چانیول گوشه ای رو برای تنهایی انتخاب کرده بود و از بالا به شهر زیر پاش خیره بود.
نفس عمیقی کشید و با قدم های آروم سمتش رفت.
قبل از اینکه حرفی بزنه لبخند بی رنگی زد.

عجیب بود که حتی نمیدونست چانیول اینجا آروم میشه و میبایست از لوهان می‌پرسید. ولی به هر حال همینکه پیداش کرده بود خیالش رو راحت میکرد.
دستش رو روی شونه مرد گذاشت و کنارش ایستاد.
-بکهیون؟
صدای کلفت و متعجب چانیول رو شنید و لبخند گرمی زد.
-اینجا آروم میشی؟
چانیول پلک کوتاهی زد و همانند پسر به پایین و چراغ های روشن خیابون ها زل زد.

-آره...هر زمان حالم خیلی بده.
-آخرین بار کی اومدی اینجا؟
چانیول کمی فکر کرد و با صداقت جواب داد:
-وقتی توی رابطه ام با لوهان دچار تردید شدم یه روز تا شب از این بالا به همه جا زل زدم. بعد تصمیم گرفتم رهاش کنم.
بکهیون آهانی زیر لب گفت و دوباره پرسید:
-بخاطر از دست دادن شغلت ناراحتی و اومدی آروم بگیری؟
-ولی آروم نگرفتم.

بکهیون لبش رو تو دهنش برد و دستاش رو توی جیبش فرو کرد.
-حتی منم نمیتونم آرومت کنم. حس میکنم بی عرضه ام که حتی نمیتونی کنارم حرف بزنی.
چانیول لبخند بی روحی زد.
-نه بکهیون، تو شجاعتت رو بهم ثابت کردی. فقط من بخاطر حال بد و پریشونم نتونستم بهت تکیه کنم چون تو تازه ساخته شده بودی. حال بد من ممکن بود تو رو بهم بریزه.

" Amaryllis "[Complete]Where stories live. Discover now