┨Chapter 31├ Amaryllis

755 223 176
                                    

سرخورده تر از همیشه به گلفروشیش برگشت و خسته و کوفته درو بست اما با دیدن دوباره بکیونگ تمام بدبختی های دنیا رو سرش آوار شد.
-اگه اینجا موندی که باهام دعوا کنی لطفا بیخیالش شو.
-تونستی باهاش حرف بزنی؟
جونگین دستی به صورت پریشونش کشید و تکیه اشو به دیوار داد.

-نه، اونقدر لجبازه که حتی نمیخواست کنارش باشم.
بکیونگ بازدمش رو با فشار رها کرد.
-منتظر موندم که بیای، چون باید با هم حرف میزدیم...اما بنظر میرسه خیلی بهم ریخته ای.
کای سرش رو به ناچار تکون داد.
-بذارش برای یه وقت دیگه، الان حوصله هیچی رو ندارم.

-تو نباید به کیونگسو نزدیک میشدی.
-فکر میکنی من به عمد نزدیکش شدم؟ حتی نمیدونستم برادرته، اتفاقی بهم برخوردیم.
-وقتی که فهمیدی چرا خودتو عقب نکشیدی؟
جونگین چشماشو از خستگی بست و سرشو پایین انداخت.
-چون همیشه دنبال همچین آدمی تو زندگیم بودم نخواستم از دستش بدم.
بکیونگ با بغض نفس کشید و سعی کرد خودشو کنترل کنه.
-بعدا راجع به این موضوع حرف میزنیم.

جونگین لبش رو تو دهنش کشید و سرش رو به نشونه تایید تکون داد اما عجیب دلنگران کیونگسو بود.
-کیونگسو حتی نگفت کجا میره.
بکیونگ به سختی جلوی خشمش رو گرفت و با حرص گفت:
-نگران نباش هر جا باشه حالش خوبه.

کای توجهی به لحن طعنه آمیزش نکرد و با رفتنش در گلفروشی رو قفل کرد و سمت راهپله ها رفت.
پاهاش بی حس و ناتوان بودن اما اگه میدونست کیونگ کجاست و چطور با این غم دست و پنجه نرم میکنه حتما به سراغش میرفت.

___________________

-نه عیبی نداره میام.
تلفنش رو قطع کرد و سرشو سمت چشمای پف کرده چانیول چرخوند.
-ددی میشه برم خونه؟
چان همونطور که سعی می‌کرد خونسرد باشه پرسید:
-چیزی شده؟
-احساس میکنم اتفاق بدی برای کیونگسو افتاده ازم خواست امشب پیشش باشم...مجبورم برم خونه.
-اون پسر این وقت شب بیدارت کرده!

بکهیون لبخند کوچیکی رو لب‌های خواستنیش نشوند.
-من بار ها اینکارو باهاش کردم همون زمان هایی که مامان تصادف کرده بود...اون هر بار اومد و کنارم موند.
چان دستی به صورت خواب آلود پسر کوچولوش کشید.
خوش شانس بود بکهیون فعلا از چیزی با خبر نمی‌شد و صبح رفتنش رو تماشا نمی‌کرد. پس این اجازه رو بهش میداد.
-باشه کوچولو، برو
-ممنونم.

به آرومی چانیول رو بغل کرد و بعد از بوسیدن گونه اش از تخت پایین رفت.
چان دستی به چشمای دردناکش کشید و لب باز کرد:
-صبح ممکنه برای کاری جایی برم...اگه به تلفنت جواب ندادم نگران نشو.
بکهیون به قدری گیج خواب بود که حتی نمیخواست بپرسه کجا و چرا؟ فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد.

__________________

-متاسفم دیر وقت بیدارت کردم.
بکهیون دستی به شونه دوستش کشید و کلید رو تو در خونه چرخوند.
-فقط آروم برو بالا، ممکنه پدر مادرم بیدار شن.
کیونگسو سری تکون داد و با ملایمت از پله ها بالا رفت.
بکهیون پشت سرش وارد اتاق خواب شد و در رو به آرومی بست.
چراع رو روشن کرد و خمیازه بلندی کشید.
-از تو کمد لباس راحتی های منو بردار.

" Amaryllis "[Complete]Where stories live. Discover now