┨Chapter 37├ Amaryllis

743 209 73
                                    

بیخیال تمام دغدغه ها شد و پسر رو در آغوشش گرفت.
-عزیز من
-من بهت اعتماد داشتم چانیول، مطمئن بودم هیچوقت، اونکارو نکردی‌.
به پشت موهاش دست کشید و گردنش رو نرم و ملایم بوسید و بینیش رو تو گودی گردنش فرو برد و نفس کشید‌.

بکهیون مثل همیشه در مقابلش کاملا بی دفاع و بی حرکت بود‌. چانیول بیشتر از خودش محتاجش بود و این حس نیازی که مرد داشت، حالش رو بهتر میکرد. بکهیون همیشه از توجه دیدن خوشش می اومد مخصوصا از سمت چانیول‌.
-دلم برات تنگ شده بود. نمیدونم بدون تو چطور زندگی کردم اما مطمئنم قبل از مرگم، جهنم رو دیدم. تو آتیشش سوختم و خاکستر شدم‌.
بکهیون پلک کوتاهی زد و اشک بلورینش سرازیر شد.
-هیشش، نگو چانیول‌

-متاسفم. بهت قول داده بودم هیچوقت بهت درد ندم اما نتونستم به قول ام عمل کنم.
-باید بهم میگفتی.
همراه چانیول روی تخت نشست و با جدیت نگاهش کرد.
-من میتونستم...از پسش بر می اومدم. تو نباید تنهایی پیش میرفتی.
-فکر میکنی نمیخواستم بگم؟ بارها تصمیم گرفتم حقیقت رو بگم اما هر بار نشد.

دستی به موهاش کشید و به عقب هلشون داد. عصبی لب زد:
-هر باری که جلومو گرفتی و ازم پرسیدی...حتی قبل و بعدش میخواستم بگم. دست خودم نبود. من علاوه بر نجات دادن تو میخواستم هوسوک رو مداوا کنم و تنها راه راضی کردنش ساختن یه نمایش واقعی بود. اون از دیدن رنج کشیدنم لذت میبرد و تو دلش خوشحال بود که انتقامش رو گرفته. از طرفی هم تو قبل از موفقیتت به ته دره نمی افتادی...اما حالا چی؟ تمام کارهام، دردهام، عذاب کشدن هام بی نتیجه شد.

سرش رو خم کرد و با بیچارگی زمزمه کرد:
-هم تو و هم هوسوک رو از دست دادم. بنظرم نفرین شدم. بخاطر اشتباهاتم دارم تاوان میدم. اما من واقعا عاشقتم...باورم میکنی؟
بکهیون دستی به صورت داغ مرد کشید.
-دیوونه ای؟ معلومه، اصلا نیاز نیست بهم اثبات کنی...
-متاسفم...اگه به پاهات بیافتم و تو ترکم کنی حق داری چون من تو رو از آرزوهات دورتر کردم.

بکهیون سرش رو به دو طرف تکون داد و دستاش رو به شونه های افتاده مرد رسوند و فشارشون داد.
-تو برای من همیشه یه اسطوره بودی...یه جور نماد قدرت، استقامت و اعتماد بنفس...همچنان هستی...اون فیلم از هر دوتامون بوده. من و تو کنار هم بودیم. پس نباید به تنهایی جُرشو بکشی. تا آخرش کنارتم...
-فردا میرم کمپانی‌...
بکهیون بین حرف هاش پرید.

-میدونم میدونم میدونم...مطمئنم میتونی حلش کنی اما به من اعتماد کن...از پسش بر میام.
چانیول لبهاش رو با زبونش تر کرد و نفس عمیقی کشید.
-من بهت درد دادم تا از عذاب وجدان خودم کم بشه. ازت دور شدم تا بتونم کمی سنگینی افکارم رو سبک کنم. باهات بد حرف زدم تا به خودم درد بیشتری بدم. میتونستم بغلت کنم اما اینکارو نکردم. میدونی چرا؟
بکهیون هوم بلندی گفت. با لحن دلگرم کننده ای جواب داد:

" Amaryllis "[Complete]Where stories live. Discover now