┨Chapter 26├ Amaryllis

795 224 96
                                    

-گلدون‌های کوچیک رو بذار طبقه آخر.
کیونگ سری تکون داد و چند گلدون کوچیک کاکتوس رو تو طبقه آخر گذاشت.
-کای
-هوم؟
-بعد از کارمون با هم میریم سینما؟
مرد سرشو بلند کرد و به چشم‌های مظلوم پسر نگاه کرد.

برای کیونگ خیلی از این خواسته های کوچیک، مهم و ارزشمند بودن کای متوجه بود که کیونگ چقدر دوست داره باهاش وقت بگذرونه و خاطره های جدید بسازه.
-آره با هم میریم، بعدش هم بیرون شام میخوریم و میرسونمت خونه.
کیونگ با ذوق لبخند کوچیکی زد و با قدمهای بلند خودشو به کای رسوند و خم شد. گونه اشو محکم بوسید.
-ددیِ من خیلی خوبه.

مرد تکخند صدا داری زد و با سرخوشی کیسه خاک و برگ ها رو تو گلدون خالی کرد.
-کای
-باز چیه توله سگ؟!
کیونگ اینبار ریز و نخودی خندید.
-امروز خیلی خوش میگذره.
مرد اخم کوچیکی کرد.
-چطور؟

کیونگ دستاشو تو هم گره زد و با لبهای جلو اومده زمزمه کرد:
-با بکهیون حرف زدم...با هم سکس کردیم و دوش گرفتیم...یه ناهار خوشمزه خوردیم و قراره بریم سینما و شام رو بیرون بخوریم...مثل یه زندگی آروم میمونه و لذتبخشه.
کای به صورت خوشحالش خیره شد و پلک کوتاهی زد.
چه چیزای کوچیکی باعث حال خوب کیونگ میشدن. حتی میتونست بی‌دلیل لبخند به لبهاش بیاره. کیونگ با تمام شیطنت هاش یه پسر کوچولوی حساس و خوش قلب بود.

-روز قشنگیه کیونگسو، منم حالم خوبه که باهات وقت میگذرونم‌.
-ممنونم کیم جونگین، بخاطر حال خوب این روز هام.
کای لبخندی به پهنای صورتش زد و سر پا ایستاد.
-کمتر دلبری کن موش کوچولو!
کیونگ لبش رو با خجالت تو دهنش کشوند و چشمک کوچیکی زد.

________________

-کارتون عالی بود خسته نباشین.
چانیول برای تشویق هر دو نفر، دستاشو به هم کوبوند و مشغول جمع کردن دوربینش شد.
بکهیون با خونسردی از کنارش گذشت و بی توجه به نگاه خیره هوسوک، وارد اتاق پررو شد.
چان نفس عمیقی له ریه هاش فرستاد و رو صندلی نشست و به مانیتور لپ تاپ چشم دوخت.

عکسای بکهیون فوق العاده شده بودن.‌ منحصر به فرد و خاص، یجورایی وقتی تماشاشون میکرد ناخواسته لبخند میزد.
به قدری محو تماشای عکس ها بود که متوجه نبود هوسوک وارد اتاق بکهیون شده.
پسر تیشرتش رو تنش کرد و موهاشو با حوصله مرتب کرد.
-کارت عالی بود.

اخم ریزی کرد و عقب برگشت. با دیدن هوسوک بزاقش رو قورت داد و به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
-میتونیم با هم حرف بزنیم؟
بک لبه تیشرتش رو پایین کشید و بعد از مکث طولانی رو صندلی نشست. بنظرش روراست حرف زدن با هوسوک بهتر از فرار کردن بود.
-آره
هوسوک مقابلش نشست و لبخند کمرنگی زد.
-بابت اتفاقی که افتاد متاسفم.

بک سرشو به دو طرفش تکون داد.
-مهم نیست.
-میتوام راجع به چیز مهمی...
بک وسط حرفش پرید و با جدیت گفت:
-برو سراغ حرف اصلی‌ات.
هوسوک پلک کوتاهی زد.
-من خیلی وقته چانیول رو میشناسم...تو رو هم یه چند باری دیدم و طبق شناختی که ازت پیدا کردم میدونم آدم خوبی هستی.
-خب؟

" Amaryllis "[Complete]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon