┨Chapter 34├ Amaryllis

707 213 177
                                    

"فلش بک"

-با من چیکار داشتی؟
چان به جلو خم شد و آرنج دست هاش رو به زانوهاش تکیه داد.
-به کمکت احتیاج دارم.
لوهان یه تای ابروش رو بالا انداخت و گوشه لبش با پوزخند بالا پرید.
-من؟
چان نگاهش رو به میز داد.
-آره

کمی به گذر زمان مجال داد و با اخم موشکافی پرسید:
-میخوای چیکار کنم؟
شک و تردید رو تو صورت چان می دید اما همچنان قصد داشت از زبون خودش بشنوه. پس با طمانینه پلک زد.
-یه مشکلی پیش اومده...
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو با صلابت به چشمان منتظر لوهان داد و در راستای حرفش گفت:
-هوسوک بالاخره دست به کار شد. از چیزی که میترسیدم اتفاق افتاد. یه فیلم از من و بکهیون دستشه که نمیخوام منتشر بشه.

چشمان خوش حالت پسر ریز شد.
-چه فیلمی؟
چان با وقاحت جواب داد:
-سکسمون، وقتی ججو بودیم توی اتاقمون دوربین گذاشت.
لبهای باریک و گلبه ای پسر با بهت باز شدن و ناباورانه پشتش رو به مبل کوبید.
-چه غلطی کردی چان؟
-به اندازه کافی خودم رو سرزنش کردم فعلا فقط میخوام بدونم کمکم میکنی یا نه؟ کسی جز تو نبود که بتونم سراغش برم.

-میخوای بگی بهم اعتماد داری؟
چان پوزخند مضحکی تحویل حماقت خودش داد.
-مجبورم بهت اعتماد کنم.
سرش رو کمی کج کرد و با یه نیشخند جزئی در انحنای لبش به چهره پریشون چان خیره شد.
-هوسوک بیماره.
اخمهای مرد تو هم رفتن.
-چی؟
-پنج ساله که بیماره، تحت درمانه و البته چند مدته که داروهاش رو مصرف نمیکنه بخاطر همین حال و روزش اینطور بهم ریخته است.

دستی به صورتش کشید و انگشتاش رو تو موهای بهم ریخته اش فرو برد.
-من فقط میخوام اون فیلم رو پاک کنم.
-بکهیون خبر داره؟
-نه فعلا نمیخوام چیزی بهش بگم تا زمانش برسه و البته یه نقشه هایی دارم.
لوهان مردد لبهاش رو تو دهنش برد.
از چان ناراحت و دلشکسته بود اما یه چیزی ته وجودش به وجدانش اخطار میداد که بی رحم و پست فطرت نیستی پس میتونی به مرد درمانده مقابلت کمک کنی.

-خیلی خب بگو میخوای چیکار کنی! فکرامو میکنم بهت جواب میدم.
کمی دلش آروم گرفت و نفس عمیقی کشید.

"پایان فلش بک"

_________________

به کمک کای رفت و با احتیاط گلدون بزرگی که در مرکز گلفروشی بود رو همراهش به کنار حمل کرد.
کیونگسو یاد خاطره بی شرم چند ماهه قبلش افتاد و نیشخند مرموزی زد.
جونگین خیلی خوب برق نگاهش رو میشناخت پسر گستاخ مقابلش با پوسته محکمی که از خودش ساخته بود همچنان روحیه ظریفی داشت.
-یه کم بشین خسته شدی.

کیونگ سرش رو دو طرفش تکون داد.
-نه خوبم، اینطوری بهتر شده.
-آره، دیگه کسی نمیتونه پشت گلدون ها با خودش ور بره.
کیونگسو ناخواسته خندید و باعث شد دلتنگی شدید کای تا حدودی برطرف بشه.
-همیشه بخند.
لبهاش به آرومی رو همدیگه نشستن.
-چرا؟
-صدای خنده هاتو دوست دارم.

جمله کوتاه و بی حاشیه کای فارغ از اغراق بود و رفته رفته کیونگسو رو از اخم و خموشی دور میکرد.
کیونگسو سرش رو تکون داد و صندلی پایه بلندش رو از کنار ستون و دری که به طبقه بالا منتهی میشد گرفت و بین گلدون ها قرار داد.
-میخوام اینجا باشه، میشه؟
جونگین چشماش رو به نشونه رضایت بست.
دستی به کمرش کشید و سمت میزش رفت. خودش رو از عقب بالا کشید و رو میز نشست.

-کیونگسو
-هوم؟
-اگه خانواده ات منو نپذیرن...
بی درنگ بین حرفش پرید.
-تا حالا به همچین چیزی فکر نکردم.
مرد سرش رو خم کرد و نفس گرمش رو بیرون فرستاد.
کیونگسو نگاهش رو به بیرون داد و چند باری پلک زد.
فاصله ابرو هاش رفته رفته کمتر شدن.

پاشو پایین گذاشت و چند قدمی به جلو برداشت. زنی که با قدم های تند نزدیک مغازه میشد شباهت زیادی به مادرش داشت.
-جونگین
مرد همونطور که سرش تو گوشیش بود هوم خفه ای از ته گلوش رها کرد.
-مامانم
مرد سرشو بالا گرفت و به زنی که داخل شده بود خیره شد.
-سلام

جونگین از روی میز پایین پرید و با عجله جلو رفت. تعظیم کرد و زیر لب سلام گفت.
زن نگاه خشمگینش رو از چشمای پسرش گرفت و به مرد بلند قامت مقابلش داد.
-تو...با پسرم چیکار کردی؟
جونگین نیم نگاهی به کیونگ انداخت و بزاقش رو بلعید.
-من؟
-کیونگسو فقط بیست و یک سالشه، درسته خیلی شیطون و سر به هواست اما همچنان کوچیکه...گفت اینجا کار میکنه و منم قبلا دیدمت اما حالا بنظر اون چیزی که فکر میکردم نیست.

کیفش رو بین دستاش جا به جا کرد و با چشمای متشنج‌اش منتظر یه جواب قاطع موند.
جونگین نفس عمیقی کشید و دستاش رو جلوی خودش تو هم گره زد.
شاید وقتش رسیده بود که تصمیم نهاییش رو بگیره.
-من دوستش دارم و بودنش در اینجا حس خوبی بهم میده.
زن به آرومی سر تکون داد.
-فقط با هم همکارین؟
-مامان چیشده؟ چرا این سوالات رو میپرسی؟
-تو ساکت باش.

کیونگسو لبش رو گزید و سرش رو خم کرد. امکان نداشت تو همچین موقعیتی کای بخواد حمایتش کنه. چطور ممکن بود مرد، مقابل مادرش خودش رو به تباهی بکشونه؟ کاملا نا امید و سرافکنده بود.
جونگین به سر افتاده اش لبخند تلخی زد. کیونگسو ازش نا امید بود. قسمت دردناک ماجرا اعتماد نداشته کیونگسو به خودش بود.
نفس عمیقی کشید و لبهاش رو با لبخند کمرنگی باز کرد.
-نه، ما رابطه امون عمیق تر از همکاریه!

کیونگسو با تردید سرشو سمت کای کج کرد.
-دوستین؟
-بیشتر از یه دوست، عاشقشم. نه یه عشق معمولی، بلکه عشق به یه معشوق.
زن بازدمش رو با آه بلندی رها کرد و با حماقتی که از پسرش دیده بود دستی به صورت دگرگونش کشید.
-پس تو...تو کسی هستی که پسر منو اغفال کرده؟
جونگین لبش رو گزید و بی صدا به صورت پسرک خیره شد. نگاهش از خوشحالی برق میزد و گونه هاش گل انداخته بودن. پس به همین تلنگر کوچیک برای جلب اعتماد کیونگسو احتیاج داشت؟ چه ساده میتونست به دستش بیاره و این سادگی بی نهایت لذت بخش بود.

-با توام...تو پسرم رو اغوا کردی؟ تو پسرمو...
-مامان سرش داد نکش.
کیونگسو بین جیغ و داد های مادرش پرید. بدون فکر کردن به عواقبش دهن باز کرد:
-منم دوسش دارم. پس اون کار اشتباهی نکرد.
زن گیج و سرگردون خندید و فضای آزاد با پسرش رو از بین برد.
-اون ازت سوء استفاده کرده ابله...اونوقت اینجا ایستادی و از دوست داشتن یه آدم کثیف حرف میزنی؟

کیونگسو صورتش رو تو هم کشید و یک قدم عقب رفت.
-تو اجازه نداری باهاش اینطوری حرف بزنی.
کای با خجالت سرشو خم کرد و لبش رو بین دندونهاش فشرد.
پس حمایت شدن همچین طعمی داشت. وای که چه طعم خوشی داشت.
دستاشو رو شونه های پسر کوچکتر گذاشت و با کمی فشار به کنار برد.
-خانم من معذرت میخوام. قلب که زبون نمیفهمه، اگه حرف حالیش میشد میگفتم نباید عشق این پسر رو تو خودت جا بدی.

زن که بیش از حد عصبانی و خشمگین بود با غضب غرید:
-خفه شو نکبت، تو پسر منو به خودت آلوده کرده و با وقاحت جلوم ایستادی و از عشق نفرت انگیزت حرف میزنی؟
جونگین لبخند کوچیکی زد و دوباره تعظیم کرد.
-من معذرت میخوام. لطفا منو ببخشین.
-بخاطر چی؟ چون عاشقمی؟ برای چی معذرت میخوای؟
کیونگسو با چشمایی که رگه های سرخش بیرون زده بودن به مادرش زل زد.

-از اینجا برو...چرا اومدی؟ دوباره پیش بقیه میخوای تحقیرم کنی؟
-کیونگسو میفهمی چی میگی؟ این مرد باهات خوابیده تو ایستادی و ازش دفاع میکنی؟
-مامان تمومش کن.
زن توجهی به پسرش نکرد و با حقارت به چشمان تیره و مملو از درد مرد که هاله ای از تنهایی پوشونده اش بود زل زد.
-بخاطر تجاوز به پسرم ازت شکایت میکنم...کاری میکنم که به کف پاش بیفتی و التماسش کنی.

-من همین حالا هم زیر پاهاشم.
اخمهای زن غلیظ شد.
-این یاوه گویی ها رو تموم کن.
کای با سماجت ادامه داد:
-شما هر اقدامی کنین من از کارم پشیمون نیستم.
-مثل علف هرز میمونی.
کیونگسو نمیتونست تحمل کنه تا جونگین همچین حرف هایی رو بشنوه. میدونست کلمات قدرت نفوذ به روح آدم رو دارن، میدونست کلمات میتونن روحش رو بتراشن و به خرده های خاکستر تبدیل کنن.
-مامان تمومش کن.

-خانم من عاشقش ام و هیچ کسی نمیتونه مانع ام بشه حتی شما.
جونگین ناگهان پلکهاش رو بست و گرمای دست زن رو روی صورتش احساس کرد. سرش کج شد و رد سرخ انگشتهای زن صورتش رو سوزوندن.
-وقاحتت حال بهم زنه.
دست پسرش رو چنگ زد و با تشر سمت خودش کشوند اما کیونگسو مبهوتِ چشمان بی پناه کای بود.
درد مرد رو لمس میکرد. زخمی که دیده نمیشد رو میدید. سوزشش به همراه اشکهای داغش بوی غم میدادن.
-جو..جونگین...

پاهاش سمت در کشیده شدن اما تمام نگاهش محو لبخند گرم و بی ریا مرد بود.
کیونگسو با عصبانیت دستشو عقب کشید.
-ولم کن. ولم کن.
عربده بلندی کشید و با تشر خودش رو رها کرد.
سمت مرد دویید و بی توجه به مادرش دستش رو به صورتش رسوند.
با بغض نوازشش کرد.
نفس عمیقی کشید و برای جلوگیری از اشکهای سمج اش به سختی پلک زد.

-متاسفم...من خیلی معذرت میخوام کای.
-هیشش... همراهش برو.
دستشو بالا برد و رو دست سرد پسرک گذاشت و آروم فشردش.
-چیزی نشده، حدس میزدم همچین اتفاقی بیفته اما هنوز هیچی نشده. برو من میام دنبالت.
پلکهای کیونگسو لرزیدن.
-میای؟
-مطمئن باش.
-کیونگسو برگرد.
صدای مادرش رو نادیده گرفت.

-کای تو برای من به تنهایی یه خانواده بودی. بیا دنبالم و منو به خانواده ام برگردون.
مرد با غم خندید و سرش رو تکون داد.
-برو
-نمیخوام.
مرد سمتش خم شد. با صدایی که حاوی بغض بود لب زد:
-من مادری نداشتم که اینطور بخاطر پسرش عصبانی شه اما حالا میفهمم یه مادر هر چقدر سرد و بی روح باشه باز هم نگران بچه هاشه. باهاش برو منم قول میدم دوباره برت گردونم.

-جونگین...
-تو اشتباه منی اما قرار نیست تا ابد یه اشتباه باشی...گناهی هستی که باید تا ابد بخاطرش گریه کنم اما بیا به گریه اش فکر نکنیم. بیا تمومش کنیم.
پسر بالاخره مقاومتش رو شکست و اشکهاش سرازیر شدن.
-فقط بیا...من میرم اما باید بیای.
جونگین نیم نگاهی به زن انداخت و با آه خفه ای کف دست پسر رو سبک بوسید.
-برو، میام‌.
کیونگسو اشکهاش رو پاک کرد و همراه مادرش از مغازه بیرون رفت.

" Amaryllis "[Complete]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz