عمارت اصلی_9:40 شب
صدای فریادهایشان مثل همیشه بالا رفت.پیشخدمت ها خودرا به نشنیدن زده و مشغول کارهایشان بودند.
+دهنتو ببند!
کت چرمش را برداشت و در را باز کرد
قبل ازینکه خارج شود دستش گرفته شد.
جیمین در تقلا بود برای منصرف کردنش اما صدای بلندش که در عمارت طنین انداز میشد و بلافاصله سریع از پله ها بدنبال جونگکوک پایین میرفت
لرزان و خشمگین بود_من دهنمو ببندم؟من؟مثله اینکه یادت رفته خودت یه رقاص بودی برای در اوردن غذای شبت زیر خواب بقیه
میشدی!کی تورو ازون.....دست بالا آمده جونگکوک را بین راه و در نزدیکی صورتش گرفت
رگ پیشانی اش از خشم برامده شده بود
+کیو میخواستی بزنی؟ کسی که ازون گه دونی درت اورد؟
دستش را رها کرد.هردو با چشمانی سرخ شده و رگهای برآمده با نگاههایشان در جدال بودند.
+کی بهت گفت اینکارو کنی!
مهلت نداد جوابش را بدهد از پله ها پایین رفت و خارج شد.پسر که هنوز در شک حرفش مانده بود، به خود امد و دنبالش دوید
+صبر کن.....جونگ کوک ...لطفا امشب مهمون داریم
نرو....جونگکوک.....لعنتی!همانجا روی زمین نشست و سیگارش را روشن کرد.به دختر کم سن و سالی که نگاهش میکرد چشم دوخت
به اندازه کافی عصبانی بود+تو به چی نگاه میکنی؟ گمشو سر کارت!
لعنت بهت پسره احمق.....لعنت به منکه از تو احمقترم!
YOU ARE READING
TOKYO.
Fanfiction_من میدونم که اونشب کجا بودی! من میدونم که دوستم داری! +دوست ندارم،دیگه نه! _داری دروغ میگی چون دلت میخواد که دروغ بگی! +میتونم ازت یه درخواستی بکنم؟ _اره بگو. +لطفا دهنتو ببند! ((فیک های بیشتر توی اک))