هردو بسیار خسته و اشفته وضع بودند، بعد از گرفتن دوش، چند ساعتی استراحت کردند
جونگکوک اما بخواب نرفت زل زده بود به چهره زخمی و ارام خوابیده جیمین و فکرش پیش پسرک دروغگویی که بهش دلباخته بود.+تو همه چیزو میدونستی! تو میدونستی و بهم نگفتی
صدای دورگه و ارام جیمین بلند شد
_خودمم تازه فهمیدم......
پارک ،با بالا آمدن خورشید کنار پنجره رفت و بیرون را تماشا کرد
_الو یون...صدامو داری؟
_خوبه نه...گوش کن چی میگم
_فلش دست منه ....چندتا هم شمش برداشتم...الان توکیو هستیم،فعلا اینجا بهترین جاس تا ابا از اسیاب بیفته....من یه نسخه کپی برات میفرستم هر اتفاقی که برای ما افتاد بلافاصله بزارشون تو اینترنت فهمیدی؟
_خیل خب برو
تلفن را گوشه ای پرت و به اطراف نگاهی انداخت از دوشب پیش که امده بودند تمام وسایل و لباسهایشان را همانطور روی مبل ها و زمین ریخته بودند.
جونگکوک زل زده بود به شبکه انگلیسی زبان اخبار و حتی پلک هم نمیزد . میدانست فکرش کجاست. چهره اش شکسته شده بود...
خم شد تا لباس زیر پای جونگکوک را بردارد که چشمش سیاهی رفت و روی پای جونگکوک افتاد با حس گرما پشت لبش را دست کشید، خون بود. از بینی اش خون میامد. جونگکوک هل کرده و مظطرب شد+حالت خوبه؟ باید بریم بیمارستان....باید ببرمت!
جیمین که همه جارا تار میدید اهسته لب زد
_نه چند روز باید مراقب باشیم نریم بیرون!
+بدرک! مگه مهمه.....نمیخوام اینجا تو بغلم بمیری!
((عزیزان دل، ووت بدهید سپاس💙))
CZYTASZ
TOKYO.
Fanfiction_من میدونم که اونشب کجا بودی! من میدونم که دوستم داری! +دوست ندارم،دیگه نه! _داری دروغ میگی چون دلت میخواد که دروغ بگی! +میتونم ازت یه درخواستی بکنم؟ _اره بگو. +لطفا دهنتو ببند! ((فیک های بیشتر توی اک))