p6

876 135 0
                                    

((محله انسان،7سال قبل))

پاهایش که در هوا آويزان بود تاب میخوردن.در یک دستش شیشه الکل و دست دیگرش فیلتر نیم سوخته سیگار ،چشم دوخته بود به ماهی که پشت ابرها قایم شده بود.

+واقعا میکشتت!

_ولی تو نزاشتی.

+اخه کدوم احمقی میره سراغ دختره سالیوان و بهش شیشه ناخالص میده؟!!

_من!

+حالا میخوای چیکار کنی؟

_هیچی،همونطور که گفت، میام پیشِ تو و کار یاد میگیرم.

سرش را پایین اورد و چشم دوخت به مرد طاسی که رد میشد، لبخندی شيطاني روی لبهایش نشست و چشمانش برق زد، دهانش را جمع و بزاقش را تف کرد روی سر مرد.
مرد بی خبر از همه جا با چشمانی گرد سرش را بالا اورد .
سرجایش برگشت و بلند بلند خندید.

+احمق کچل!

پکی به سیگارش زد.

+پارک جیمین!

_جئون جونگکوک!

+میدونم چیزی که قراره بشنوی رو باور نمیکنی خود منم باور نمیکنم اما.........اما فکر کنم عاشقت شدم!

جیمین بطری را سرکشید و مایع سرازیر شده را از دور دهانش پاک کرد.

_دهنتو ببند!

+خیلیم عاشقت شدم،بدجور!

_الان مستی ،فردا هيچکدوم ازینارو حتی یادتم نمیاد!

+نه!واقعا میگم، باور کن.....حتی اگر پروانه ها اپریل بیان و اکتبر برن من بازم عاشقت میمونم!

یکدفعه برخواست لاله گوش پسر مقابلش را به دندان گرفت و زمزمه کرد

+الان ديگه مال منه،تا آخر عمرت!

چشم دوخته بودند به ماهی که حالا درست و بدون خجالت خودرا نمایان کرده بود.......

چقدر دور و تار بنظر می امد ان خاطرات!

TOKYO.Where stories live. Discover now