p12

655 108 0
                                    

((8سال قبل، عمارت سالیوان))

پسرک با لباسی سفید رنگ و پاره، پاهایی زخم شده
زل زده بود به مچ دستهای کبود شده اش و با وجود زخم کنار لبش سعی در صحبت داشت.

+من نمیخوام برگردم اونجا!

_توکه کارت همین بود!اصن غیر از اونجا جایی نداریم،کجا میخوای بری؟

انگشتان از سرما سرخ شده اش را جلوی دهان برد تا کمی گرم شوند

+نمیدونم فقط هرجایی که توباشی!

_حتی اگه مجبور بشیم لب خیابون بخوابیم؟!

+اره...حتی اگر مجبور بشیم سرمونو روی سنگ فرشا بزاریم

_خودتم میدونی که نمیشه!

+ولی اون لعنتی ها به من تجاوز میکنن!

_یجور دیگه بهش نگاه کن....اون...اونا فقط باهات خوابیدن!

خودش هم می‌دانست که چه چیز مزخرفی گفته! چشم به کفشهای کهنه اش دوخت.

+جیمین! باتوهم اونکارو کرده.....اره؟

اول طفره رفت از جواب دادن،اما طولی نکشید که نتوانست جلوی چشمان گرده شده جونگ کوک تاب بیاورد و حرف زد

_اره،زیاد خیلی خیلی زیاد.....ولی مهم نیست! بهش عادت کردم....بهش عادت میکنی!

+ولی من نمیخوام عادت بکنم! میخوام برم.....

_کجا؟! کجا داری که بری؟اون بهمون جای خواب و غذای گرم میده ،یادت رفته کجا بودی؟

+عوضش ازمون استفاده میکنه و میگه باید آدم بکشیم!

_من حاضرم تا وقتی که کنار تو باشم همه کار بکنم!

+حتی ادم بکشی؟

_حتی ادم بکشم!

+بعصی وقتا ازت میترسم.

_منم دوست دارم!

TOKYO.Where stories live. Discover now