((8سال قبل، عمارت سالیوان))
پسرک با لباسی سفید رنگ و پاره، پاهایی زخم شده
زل زده بود به مچ دستهای کبود شده اش و با وجود زخم کنار لبش سعی در صحبت داشت.+من نمیخوام برگردم اونجا!
_توکه کارت همین بود!اصن غیر از اونجا جایی نداریم،کجا میخوای بری؟
انگشتان از سرما سرخ شده اش را جلوی دهان برد تا کمی گرم شوند
+نمیدونم فقط هرجایی که توباشی!
_حتی اگه مجبور بشیم لب خیابون بخوابیم؟!
+اره...حتی اگر مجبور بشیم سرمونو روی سنگ فرشا بزاریم
_خودتم میدونی که نمیشه!
+ولی اون لعنتی ها به من تجاوز میکنن!
_یجور دیگه بهش نگاه کن....اون...اونا فقط باهات خوابیدن!
خودش هم میدانست که چه چیز مزخرفی گفته! چشم به کفشهای کهنه اش دوخت.
+جیمین! باتوهم اونکارو کرده.....اره؟
اول طفره رفت از جواب دادن،اما طولی نکشید که نتوانست جلوی چشمان گرده شده جونگ کوک تاب بیاورد و حرف زد
_اره،زیاد خیلی خیلی زیاد.....ولی مهم نیست! بهش عادت کردم....بهش عادت میکنی!
+ولی من نمیخوام عادت بکنم! میخوام برم.....
_کجا؟! کجا داری که بری؟اون بهمون جای خواب و غذای گرم میده ،یادت رفته کجا بودی؟
+عوضش ازمون استفاده میکنه و میگه باید آدم بکشیم!
_من حاضرم تا وقتی که کنار تو باشم همه کار بکنم!
+حتی ادم بکشی؟
_حتی ادم بکشم!
+بعصی وقتا ازت میترسم.
_منم دوست دارم!
YOU ARE READING
TOKYO.
Fanfiction_من میدونم که اونشب کجا بودی! من میدونم که دوستم داری! +دوست ندارم،دیگه نه! _داری دروغ میگی چون دلت میخواد که دروغ بگی! +میتونم ازت یه درخواستی بکنم؟ _اره بگو. +لطفا دهنتو ببند! ((فیک های بیشتر توی اک))