p4

1K 167 7
                                    

آخرين مهمان هم با لبخند خارج شد،پیشخدمت ها مشغول سرو سامان دادن کارها بودند،خسته کتش را دراورد و خودرا روی مبل انداخت،سیگاری از پاکت بیرون اورد و بین لبهایش گذاشت،چشم دوخته بود به لوستر بزرگ بالای سرش.

در باز شد،بلخره آمد! مثل همیشه داد و فریادش بر سر خدمتکارها بلند شد.پسرک معتادِ عزیزش

+یه لیوان اب برام بیار!

لنگ میزد و چشمانش پیدا بود از دود سرخ شده.

_زود اومدی!

حتی نگاهش هم نکرد از کنارش گذشتو پله هارا بالا رفت.

+واسه چی نبودی؟

_باید برات توضیح بدم؟

+تا وقتی اینجا تو خونه منی ،آره!

نیشخندی به تمسخر زد

_پس میرم!

+برو گمشو!همین امشب برو!

لباسهایش را که عوض کرد،به سمت تخت رفت و بالشت و پتویش را برداشت.

+داری چه غلطی میکنی؟

_میرم اونیکی اتاق!

+حرف بیخود نزن، همینجا بخواب!

_بخوابم که تا خود صبح،رو مخم رژه بری!؟

+دهنتو ببند!امشب کجا بودی؟

_رفتم یکم قدم زدم.

+اها اونوقت خیلی یهویی سر از گی بار درآوردی!

_ تو که خودت همه چیز رو میدونی! واسه چی میپرسی؟

+حق نداری بری اونیکی اتاق.

_تو واسه من تعیین نمیکنی که......

+مثل اینکه یادت رفته من از مرگ نجاتت دادم!

_کی گفت نجاتم بدی!؟

خودرا روی تخت کنار جیمین انداخت.

+میدونم که هنوز عاشقمی!

_لطفا دهنتو ببند!

به چهره عرق کرده و خسته اش نگاه کرد......چقدر در نگاهش لبریز بود دوست داشتنش...... چقدر دور بود
زیر لب زمزمه هایش به گوش دیوار های مشکی رنگ میرسید

+جئون جونگکوکِ من!....

TOKYO.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang