❸❷🐺🅣𝗐𝗈 𝗈𝗎𝗍 𝗈𝖿 𝖿𝗂𝗏𝖾 •●1●•

2.5K 641 166
                                    


امروز واقعا رو اعصاب بود. هیچ چیز اونطور که سهون میخواست پیش نمیرفت، پس با ناراحتی روی تختش دراز کشیده بود و لبهاشو آویزون میکرد.
حدودا سه روز از وقتی که کای اونو نات کرده بود میگذشت، و هنوز نتونسته بود بقیه ی آلفاهاشو متقاعد کنه نات کردن رو باهاش امتحان کنن. داشتن همچین هدف مهمی و موفق نبودن توی رسیدن بهش واقعا آزار دهنده بود.
مخصوصا که امروز صبح خیلی به چیزی که میخواست نزدیک بود.

داشت صبحانه میخورد که چانیول از شنای روزانه اش برگشت، یه پرتقال برداشت و شروع کرد به پوست کندنش.

" یکم میخوای‌؟"

وقتی هیونگش متوجه شد بهش خیره شده پرسید.
سهون سر تکون داد. با اینکه پرتقال چیزی نبود که اون دنبالش بود، بازم وقتایی که هیونگهاش براش غذا آماده میکردن خوب بود.

خیلی زود یه پیشدستی پر از تکه های پرتقال که به شکل قایقی برش خورده بودن جلوش قرار گرفت، و بعد هیونگش کنار میز نشست. موهاش هنوز خیس بود، و سهون از این خوشش میومد. حتی نمیدونست چرا، ولی خوشش میومد. 
فقط اینکه چانیول هیونگ وقتهایی که موهاش خیس و یکم نامرتب بود خیلی خوب به نظر میرسید.

مشغول پرتقال خوردن شد.‌شیرین و تازه بود و کمی هم مزه ی ملسی داشت. سهون توی دلش میدونست این بهترین فرصته. فقط خودشون دوتا بودن. بقیه یا خواب بودن یا رفته بودن بیرون. پس فقط باید راست و پوست کنده میپرسید:
چانیول هیونگ، میخوای نات کردن رو با من امتحان کنی؟

بعد هیونگش لبخند میزد و میگفت:
البته که میخوام نات کردنو باهات امتحان کنم. تو با ارزش ترین و مهم ترین امگای منی.
و بعد چانیول هیونگ اونو بین بازوهای قوی و بزرگش میگرفت ، مثل پرنسس بلندش میکرد و اونو تا اتاقش میبرد و ساعت ها و ساعتها ناتش میکرد.

سهون ریز خندید که توجه چانیول رو جلب کرد.
الان فرصت مناسب بود پس سعی کرد شجاع باشه.

"چانیول هیونگ..."

"هممم؟"

"تو یه آلفایی."

"آره."

"آ-آلفای من، منظورمه."

"اوهوم؟"

همونطور که با انگشتهاش بازی میکرد، یکهو تپش قلبش بالا رفت و یکهو حسابی خجالت کشید و کلمات اونطوری که میخواست از دهنش بیرون نمیومدن.
(یه جورایی همیشه اطراف این آلفای خاص اینطوری میشد.)

"پس...از اونجایی که آلفای منی...داشتم فکر میکردم شاید بتونی...؟"

سهون سرشو بالا گرفت و امیدوار بود چانیول بتونه بقیه ی جمله رو از چشمهاش بخونه.
ولی چانیول با ذهنی خالی بهش خیره شد. انگار اصلا نمیفهمید چی میخواد بگه، که چیزی فراتر از اعصاب خوردکن بود.

 🐺ᴘᴀᴄᴋ ᴏғ 𝗔𝗟𝗣𝗛𝗔𝗦🐺Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora