PART_1

705 100 34
                                    

حجی بخون❗❗❗

گااااد کیل می...
های✋🏻
چویونگ صحبت میکنه:)
خوشحالم که فیک جدیدمو میقام آپ کنم هوممممم...
گایز ووت و کامنت بدین دیگه،من نگم همش.
حمایت کنین برم تو هشتگا🥲
خبببب خیلی زر زدم دوستتون دارم و اینکه تو امتحانامه ینی تا الان امتحانای میان ترم بود الان ترم😕☹️
ولی هفته ای یبار رو قطعا آپ میکنم جیگیلیا😘♥️





زیر آفتاب درخشنده و گرم، توی جزیره هاوایی با لبخند به دریا خیره شد،کمی از نوشیدنی ای که نمیدونست چیه خورد و به کتاب توی دستش نگاه کرد تا ادامشو بخونه که همون لحظه دختر جذابی به سمتش اومد،دختر با هیکل فوق العاده اش لبخندی به یونگی زد با ذوق گفت:
_سلام یونگی شی.
عینکشو بالا داد و جواب داد:
+سلام کاری داشتی جیگر؟!
_اوه خب...من... راستش...ازت خوشم میاد میشه...میشه باهام قرار بذاری؟!
یونگی لبخند زد ابرویی بالا انداخت،به اون دختر بی میل نبود،زیادی خوشکل بود لبخندی زد با نیشخند سری تکون داد و قبول کرد صورتشو جلو برد تا ببوستش که دختر ناگهان تبدیل به کلاغ شد و قار قار کرد،یونگی ترسیده چشماشو باز کرد و با بغض به روبه روش نگاه کرد، اون کلاغ پدصگ...
دوباره با صدای کلاغی که عین بز هر روز میومد و اینقد خودشو به پنجره میکوبید تا پنجره که قفلش خراب بود و دیشب هم شکسته بود باز میشدو بعد با بدجنسی یونگی بیچاره رو از زیبایی های زندگیش دور میکرد مواجه شد، اون کلاغ زبون نفهم که یه عوضی تمام عیار بود ،بیدارش کرده بود و بایه لبخند دیوثانه از پنجره نگاهش میکرد بغض کرد و دمپایی ابریشو که شبا میگرفت تو بغلش  برداشت و با اخم به کلاغ خیره شد:
+حسابتو میرسم ای ملعون!
و  بعد با یه حرکت انتحاری دمپاییشو پرتاب کرد و بخاطر نشونه گیری دقیقش به محض بلند شدن کلاغ،دمپایی بهش برخورد کرد و کلاغ مادر مرده برای سی و ششمین روز متوالی به همرا سی و ششمین لنگه دمپایی مین یونگی به پایین سقوط کرد.
با افتخار سری تکون داد و بالاخره از تخت خواب بلند شد، لباشو اویزون کرد و با غم و غصه به خاطر نبوسیدن لبهای گُنده ی اون دافِ توی خوابش به سمت حموم راه افتاد.
دماغشو بالا کشید با چشمای بسته و شلوارک باب اسفنجیش وارد دسشویی شد،به پایین تنش خیره شد و با بغض زمزمه کرد:
+یونگی کوچولو میبینی چقد تنهام؟هق.اون دختره هم تنهام گذاشت.تقصیر اون کلاغ عوضیه!!!چرا نمیمیره پس؟!از همین الان میتونم بگم قراره امروز مزخرف باشه... مث همیشه.
وارد حمام شد نزدیک چند دقیقه سعی کرد شیر آب رو باز کنه با باز نشدنش چشماشو ریز کرد و غرید:
+بنفعته باز شی دراز بی خاصیت!
ولی اون شیر لعنتی باز نمیشد،اونم لج کرده بود،عصبی از وضعیتش که هنوز دوش نگرفته بود، صورتش داغ شد و محکم به دسته شیر  ضربه زد که اون شیر مادرفاکر با نهایت لطف با اب سرد بدن یونگی معصوم و بیچاره رو به فاک داد.
یونگی ناله ای کرد و با گریه و هر بدبختی بود دوش گرفت ولی تمام مدت یا میسوخت یا یخ میبست بالاخره با جورابش... اون جوراب مورد علاقش که روش پاتریک بود...شیر رو درست کرد تا حداقل آبش بند بیاد و با حس پیروزی با نیشخند به سمتش یه فاک گنده گرفت ولی لعنت به زندگی که کلا یه پدرکشتگی با یونگی بدبخت داشت.
شیر دوباره کنده شد و یونگی بیچاره داستانمون مجبور شد پوکر دوباره دوش بگیره و اون لعنتی رو هم قطع کنه.
بالاخره از خونه خارج شد،سعی کرد ذهنشو خالی کنه ولی هنوز از همه چیز و وضعیتش عصبانی بود ،به سمت چپ نگاه کرد و گربه ای که شیشه خونشو شکسته بود دید عصبانی بود،به سمت اون موجود گرد پر از پشم رفت و با چشمای ریز شده  تهدید وار نگاهش کرد حیف که مال پیرزن همسایه بود که همیشه براش کلوچه میورد وگرنه تا الان این گربه بی شخصیت رو  کشته بودش، بهش دهن کجی کرد،بخاطر اون عوضی دیشب تا صبح سردش بود ولی الان یه موضوع مهم تر داشت.
رزومشو برای یه شرکت بسته بندی میوه فرستاده بود...اونم نه هر میوه ای... توت‌فرنگیییییییی...ولی خب... به عنوان منشی...این تنها چیزی بود که به ذهنش رسید،درواقع تنها کاری بود که تونست پیدا کنه پس باید با چنگ و دندون نگهش میداشت و نمیذاشت اون توت فرنگی عوضی زندگیشو تباه کنه،اخمی کرد و با غرور سرشو به نشونه تایید تکون داد،گربه همسایه ناامید سری تکون داد و با ناز پشتشو به یونگی کرد و به سمت خونه رفت تا کمی گوشت بخوره.
بالاخره به چندمتری اون شرکت توت فرنگی رسید به ساعت توی دستش نگاه کرد هنوز وقت داشت پس تصمیم گرفت چنتا نارنگی از کافه کنارشرکت بخره،هیچ ایده ای نداشت چرا یه کافه باید نارنگی بفروشه ولی بهرحال یونگی اون کافه رو ستایش میکرد،شاید با صاحبش رل میزد اصن از همین الان عاشق فروشنده شده بود...با لبخند یه نارنگی از کافه کنارشرکت خرید و با ذوق راه افتاد، همونطور که با دقت پوست نارنگی رو جدا میکرد با لبخند در فکر این بود که چه خوبه، ده دقیقست که اتفاق بدی براش نیوفتاده...ولی نمیدونست که کائنات با نیشخند بهش نگاه میکنن چون چیزای خوبی در ذهنشون نبود و بوممم.... ناگهان یونگی به یه چیز دراز سفت و مشکی(دوستان عزیز افکارتون...)برخورد کرد و بچه نازنینش له شد و جنازش روی زمین پخش شد ،چند ثانیه همه جا ساکت شد...یونگیِ مظلوم...
با خشم سرشو بالا اورد و اماده حمله شد ،به مرد لنگ دراز گوش گنده بیشعور عوضی روبه روش که نارنگی عزیز یونگی رو به قتل رسونده بود و حالا با شیر توت فرنگی توی دستش که شریک جرمش بود ، با تعجب و قیافه احمقانه ای بهش نگاه میکرد خیره شد و ناگهان غرید:
+با زندگیت خداحافظی کن قاتل نارنگی...
و مثل یه موجود ترسناک فضایی روی سر مرد پرید...
اوکی حرفمو راجب مظلومیتش عوض میکنم چون اون مرد بدبخت همین الانشم با صورت کبود داشت از دست اون گربه وحشی که با پنجولاش قیافه جذابشو داغون کرده بود فرار میکرد و به سمت دیگه میرفت،مردم یونگی رو محکم گرفته بودن و یونگی بعد از چند ثانیه اشکاش فوران کرد و مردم با تاسف و ترحم به اون موجود عجیب و غریب داخل کافه که با بغض به جنازه نارنگی له شده ی عزیزش خیره بود نگاه کردن.
مردی جلو اومد و یه نارنگی دست یونگی داد و لبخند درخشانی زد:
#سلام
یونگی متعجب به مرد و دوباره به عشق اولش که توی دست مرد بود نگاه کرد و دوباره بغض کرد:
+اون بچمو کشت.
مرد بزور جلوی خندشو گرفت،مرد روبه روش که بهش میخورد بیست ودوسه سال داشته،بخاطر نارنگی یا بهتر بگم،بخاطر بچش عذا گرفته بود.
نارنگی رو دست یونگی دادو لبخند زد:
#اسم من جکسونه...اسم تو چیه.
+یونگی همونجور که بچه جدیدشو بغل کرده بود به جکسون نگاه کرد و زمزمه کرد:
+من یونگیم...مین یونگی.




امیدوارم دوسش داشته باشین ولی از قبل بگم...من استعدادم تو طنز نویسی صفره صفر☹️❗

نارنگی یا توت فرنگی؟!Where stories live. Discover now