PART_5

240 65 23
                                    

هلو حضراتتتت:»

اوکی یونگی دیگه طاقت نداشت چون محض رضای فاک الان هفت ساعت و نیم گذشته بود و یه پرونده مونده بود و یونگی...
اون هنوزم عین بز با چشمای قرمزش نگاهش خیره اون کاغذ پلشت بود و عین خر تو گل گیر کرده بود.
هیچی از پرونده اخر نمیفهمید و بعد از نگاه کردن به ساعت فهمید بیست دقیقه تا ساعت هفت مونده.
نفس عمیقی کشید و سرشو محکم روی میز کوبید.
همونطور که سرش روی میز بود چشماشو بست و نق زد:
+دیگه نمیتونم...
پوفی کرد و سرشو بالا اورد که با یه دماغ خوشگل توی چند سانتی متری چشماش مواجه شد،اینقد خسته بود و گیج میزد که مث احمقا لبخندی زد و زمزمه کرد:
+سلام دماغ🙂
و بعد تازه یادش اومد اون دماغ مال یه صورته، سرشو ویژژژژ عقب کشید و دوباره فرشته عذابشو دید:
_کارت تموم نشد مین؟!فقط نُه دقیقه وقت داریا.
یونگی با گیجی به ساعت نگاه کرد و عجله کرد،هرچی که از پرونده فهمیده بود رو درست نوشت بعدا هم میتونست ایراداشو بگیره دقیقا یک دقیقه به هفت کارش تموم شد و سریع پرونده رو بین بقیه پرونده ها گذاشت و لبخند گشادی زد:
+تموم شد.
_خوبه حالا ببرشون طبقه اول و بدشون به مدیر قسمت B...
+ولی...
تهیونگ نیشخندی زد و حرفشو قطع کرد:
_راستی تو حق استفاده از اسانسورو نداری.
چشمای یونگی درشت شد و بلافاصله جواب داد:
+ولی ما الان طبقیه پنجمیممم من چجوری این همه پله رو برم پایین.
تهیونگ شونه ای بالا انداخت و سرجاش نشست.
یونگی نگاهی به پرونده ها انداخت و بعد از جلو انداخت لباش و باد کردن لپهاش اروم ناله کرد: پوففففف.
تهیونگ با دیدن چهره یونگی حرفی که از صبح یریز تو ذهنش تکرار میشد رو دوباره توی ذهنش تکرار کرد:
_جوری که لپاش باد شده ...شبیه یه مارشمالوی سفید نرمالو شده ولی من نباید گول کیوتیشو بخورم،اون یه هیولاعه که شیرتوتفرنگی منو بفاک داد،هیولای کوتوله.
اخمی کرد و سرشو به نشانه تایید برای خودش تکون داد که با دیدن قیافه متعجب یونگی به خودش اومد،اخه کدوم اسکولی با اخم زل میزنه به ینفرو هی سرشو برا خودش تکون میده.
یونگی توی ذهنش دوباره اعتراف کرد که رئیسش یه مرتیکه دراز و مشنگه و بعد از تکون دادن سرش ب نشانه تاسف و برداشتن پرونده ها به سمت پایین راه افتاد.
تهیونگ بعد از رفتن یونگی با ذوق دوربین مداربسته رو توی کامپیوترش روشن کرد تا اذیت شدن اون پیشی وحشی رو ببینه و لذت ببره.
تمام پنج طبقه ای که یونگی بدبخت عین پنگوئن میرفت پایین با نیشخند شیطانی ای بهش خیره شده بود و میخندید ،یونگی وارد دفتر مدیر بخش بی شد ولی وقتی یهو یونگی اون پسر قدبلند ینی مدیر بخش بی رو در آغوش گرفت تهیونگ ناگهان اخم کرد:
_ودف اون کوتوله چرا پارک رو بغل کرده؟!
با اخم به مونیتور خیره بود و وقتی یونگی با لبخند از فرد خداحافظی کرد و برای بار دوم بغلش کرد عصبانی تر شد.
____________
یونگی همونطور که از پله ها بالا میومد کلی ذوق کرد،چون دوباره اون دوست نارنگی دارش،همون درازه اممممم ینی جکسون رو دیده بود و صبح هم فهمیده بود خونه هاشون نزدیکه و این عالی بود،ینی میتونستن باهم برن و بیان و واوووو جکسون هم امروز باید ساعت یازده میرفت خونه ینی یونگی تنها نبود تازه...با دیدن جکسون حالش بهتر شده بود چون امروزو همشو اون کیم قاتل که بچه نازنین یونگی رو کشته بود به گند کشیده بود،لبخندی زد و وارد دفتر شد که با یه شترمرغ بالغ یا شایدم نابالغ ولی اخمو مواجه شد:
_شرکت محل لاس زدن نیست مین.
+لاس؟من؟ریِلی؟!
به تهیونگ نگاه کرد و بعد از ریز کردن چشماش زمزمه کرد:
+وایسا ببینم کیم...منو زیر نظر داشتی؟!
تهیونگ دستپاچه جواب داد:
_خب...شرکت منه توعم کارمند منی پس...پس چیزه...ینی...
یهو صاف نشست و دوباره اخم کرد:
_اصلا چرا باید برات توضیح بدم؟!
و بعد روشو برگردوند و با گوشیش مشغول شد.
_یادت نره امشب باید یازده بری خونه.
تهیونگ با چشمای شرور گفت و منتظر موند تا اون گربه کوتوله غر بزنه ولی درکماااال تعجب یونگی فقط سرشون تکون داد و بعد به میزش خیره شد:
+من که دیگه کاری ندارم انجام بدم.
_نه تمام پوشه های کامپیوترت رو مرتب کن.
یونگی اخمی کرد ولی تایید کرد،نیم ساعت بیشتر نگذشته بود که در زده شد و بعد از اجازه دادن تهیونگ ،فرد وارد اتاق شد و تهیونگ متعجب به پارک جکسون خیره شد که ساکت بود:
_کارتو بگو پارک.
جکسون قدمی جلو برداشت و با گرفتن انگشتنش به سمت یونگی جواب داد:
#آمممم سلام رئیس راستش...من با مین یونگی یه کار کوچیک دارم،میتونم چند دقیقه قرضش بگیرم.
و لبخند گَله گشادی زد که تا معدش رو به نمایش گذاشت.
تهیونگ که هم فضولیش گل کرده بود و هم بطرز عجیبی دلش نمی‌خواست اون دوتا تنها باشن محکم جواب داد:
_نه...اگه کارش داری همینجا بگو.
هرچند مسترجکسون بادش خالی شده بود ولی تایید کرد:
#آمممم باشه.
جکسون نزدیک یونگی شد و بعد از گفتن چیزی درگوش یونگی،یونگی خندید و جواب داد:
+باشه هرچی تو بگی جک.
جکسون خندید و بیرون رفت.
_یااااا مین یونگی.
یونگی متعجب به رئیس دراز عجیب غریبش که یهو داد زده بود نگاه کرد و چند بار پلک زد:
+بَل؟!
تهیونگ که فهمید چه کار مزخرفی انجام داده غرید:
_گفتم تو محل کار با همکارات لاس نزن وگرنه از حقوقت کم میکنم.
+من؟!با کی لاس زدم؟کِی؟!
تهیونگ ک دید یونگی به روی خودش نمیره دستاشو جلوی سینش گره کرد و دست به سینه و طلبکار نگاهش کرد و بعد صورتشو کج و کوله کرد و جواب داد:
_هه...لابد من بودم برای پارک عشوه میریختم و با ناز میخندیدم.
یونگی متعجب تر و باچشمای گشاد بهش جواب داد:
+وااااااااااااا رئیس من کی عشوه ریختم اونم...ناز؟!ودف فازت چیه؟!
اوکی تهیونگ از همین الان گند زده بود اون فقط یکم زیادی کنجکاوه و...
وایسا ببینم جز کیم تهیونگ کسی حق نداشت با اون کوتوله حرف بزنه،اون باید تنها میموند توی شرکت تا حسابی زجر بکشه.به طرز بشدت مزخرفی خودشو قانع کرد و
متعجب از تفکرات عجیبش که فقط با یروز دیدن اون کوتوله اتفاق افتاده بودن روشو برگردوند و به سوال یونگی هیچ اهمیتی نداد،درواقع به مار راستش گرفت حرفشو...






فک کنم باید طنز نویسیو ببوسم بذارم کنار😂😂😂
افتضاحم انصافا یونو؟!

نارنگی یا توت فرنگی؟!जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें