PART _9

191 55 32
                                    

سلاااااااام
ساری بابت تاخیرا:)
عررررر دوتا امتحان مونده:/
راستی بقیه فیکا رو حمایت کنین...
❗ووت هم حتما بدین هم فیکا هم سه تا وانشاتام❗
وقتی کامنت میذارین یا پیوی پیام میدین عین خر ذوق میکنم🥹🫶❤️





نیم ساعت گذشته بود و یونگی هنوز با استرس نارنگیا رو توی دهنش میذاشت تا مزه توتفرنگی بره و نگاهش سمت تهیونگ نره:)
اون دراز بیشخصیت یهو گرفته بود بوسیده بودش و حالا هم پشت میز نشسته و عین بز زل زده بهش...
(ولش کن اصنشم)توی ذهنش به خودش گفت و نارنگی دیگه تو دهن کوشولوش چپوند.
_مین یونگی!
+چیه رئیس؟!
_گفتم سرکار چیزی نخور.
یونگی عصبی و بدون فکر غرید:
+خودت نیم ساعت پیش داشتی میخوری!
تهیونگ عصبی تر جواب داد:
_چی خوردمممم؟!
+لبای م....اوه
یونگی با فهمیدن اینکه چی گفته یهو سرخِ سرخ شد و سرشو پایین انداخت.
تهیونگ هم فقط پلک میزد.اما توی ذهنش جمله همیشگی تکرار میشد:
(اون کیوته!خیلی کیوت).
سرشو ب دو طرف تکون داد و به محض اینکه یونگی سرشو بالا آورد نیشخند گنده ای زد و گفت:
_ینفر اینجا خیلی از بوسه خوشش اومده و نمیتونه از ذهنش بیرون کنه.
و دوباره نیشش باز شد.
یونگی هر لحظه قرمز تر میشد تا اینکه شبیه مداد رنگی های دخترِ دختر خاله مامان من شد.
رفت روبه روی تهیونگ و بخاطر قدش از همون پایین با اخم بهش خیره شد و البته ک شبیه گربه های پشمالوی سلطنتی ای شد ک قهره:]
با همون اخمش غرید:
+کیم فاکینگ تهیونگ!توی توتفرنگی خور کع اندازه تیر چراغ برقی مث وحشیا به خاطر کاری که دیروز تقصیر خودت بود یهو پریدی رو من و ماچ موچ راه انداختی حالام منو خجالت میدی؟!
_اوووو تو و خجالت؟!این دوتا کلمه اصن باهو نمیتونن یجا باشن،چون ینفر که میگه خجالتیه دیروز منو بخاطر یه شلوار ددی صدا میکرد و لباسامم در آورد.
یونگی با یاد آوری کاری که کرده بود نیشش باز شد و قدمی جلوتر رفت:
+و البته که اون به اصطلاح ددی به خاطر چندتا کلمه تحریک گشته بود.
تهیونگ چشماش درشت شد و فوری نالید:
_یاااااااااااا
/عامممم میخواستم بگم کارمندای شرکت هیچ علاقه ای ندارن که بدونن شما دونفر ینی رئیسشون و منشیش دیروز و امروز چیکار کردن وس میشه آروم تر دعوا کنین؟!
یونگی و تهیونگ با قورت دادن آب دهنشون برگشتند و به دری که همین الان جکسون بعد گفتن حرفش و بیرون رفتنش بسته بود خیره شدن.
تهیونگ کاملا خشک شده بود و سیخ به لکه روی دیوار دفترش خیره شده بود و یونگی...داشت به اینکه چجوری میتونه از روی زمین محو شه فکر میکرد.
دوتاشون با قیافه های عجیبی به هم خیره شدن تازه فهمیدن این دو روز چه گندایی زدن و چه اسکل بازیایی درآوردن،با یادآوری همه اینا هردو از خجالت یهوییشون سرخ شدن ولی روشونو نگرفتن و ترجیح دادن به سرخ شدن ادامه بدن😐
اولین نفر تهیونگ به خودش اومد و با تته پته زمزمه کرد:
_فک کنم...که...امروز باید دیرتر برم...تا...تا با کارمندا مواجه نشم...
و ناگهان دستشو دوطرف سرش گذاشت و نالید:
_خدای من...چیکار کردیم.
یونگی نگاه دیگه ای به تهیونگ انداخت و زمزمه کرد:
+باید همون اول که فهمیدم شرکت توتفرنگیع ازش دوری میکردم...میدونستم اینجوری میشه.
و همونجا روی زمین نشست.
+فک کنم منم باید دیرتر برم.
__________________
صبح روز بعد:/
یونگی نگاهی به دیسی که داشت صبحونه میخورد انداخت و غرید:
+برو بیرون دیسی حوصلتو ندارم.
کلاغ حرف یونگی رو به تخماشم نگرفت و به خوردن ادامه داد تا اینکه با بلند شدن یهوییش و حبس شدن توی دست یونگیِ عصبانی،چشم های گنده بک‌ش گنده تر شدن.
یونگی دیسی رو تقریبا شوت کرد بیرون خونه و بعد نگاهی به لباس کارش انداخت...
آهی کشید و لباسشو پوشید بهرحال مجبور بود بره سر کار آخه قیمت ماکارونی سه برابر شده همشم تقصیر بایدن‌ـه(هیچ کدوم هیچ ربطی به کره نداشت هق+_+)
با وارد شدن به شرکت کامل صورتشو توی یقش فرو برد و به جکسون که دستش روی صورتش بود و صورتش جمع شده بود نگاهی انداخت،توی طول راه اینقد کرم ریخته بود و یونگی رو سوژه کرده بود که یونگی تمام حرص این چند روزش رو با سیلی ای که توی گوش اون پسر مظلوم و بی پناه زده بود خالی کرد.
به طبقه بالا که رفت نفس عمیقی کشید و سعی کرد آروم باشه،در رو باز کرد و داخل شد که با پیرمردی که تهیونگ رو بغل کرده بود مواجه شد،چند بار پلک زد و داخل شد:
+سلام.
صدای ذوق زده پیرمرد بلند شد:
#اومای گاااادددد همینه؟!
تهیونگ رو گوشه ای پرت کرد و به سمت یونگی یورش برد که باعث شد یونگی قدمی عقب بره،پیرمرد لپ یونگی رو توی دستش گرفت و همونطور که لپ پسر کوتوله و گیجمون رو میکشید به سمت تهیونگ برگشت و با ذوق زمزمه کرد:
#چقد کیوتههههه... خوش سلیقه پدصصصگ.
یونگی شوکه به تهیونگ که قیافه خیلی بدبختی داشت انداخت و همونجور با لپی که داشت کنده میشد زمزمه کرد:
+اینجا چخبره؟!
پیرمرد خوشتیپ و کیوتی که روبه روی یونگی بود یهو عقب کشید و همونجور که یونگی رو توی بغل خودش میچلوند داد زد:
#باورم نمیشه تهیونگ بالاخره یه دوست پسر داره و عاشق شده.
یونگی گیج زمزمه کرد:
+خب این چه ربطی به من د...
با درک قضیه چشماش درشت شد و توی دلش تمام پیرپیغمرا رو التماس کرد تا اشتباه فهمیده باشه.
_بابابزرگ اطفا آروم باش همه چیو اشتباه متوجه شد.
تهیونگ جوری گفت که انگار هر لحظه ممکن بود بزنه زیر گریه.
پیرمرد که حالا یونگی فهمیده بود بابابزرگ تهیونگه خودشو عقب گرفت و بی اهمیت به تهیونگ توی صورت یونگی شروع به حرف زدن کرد:
#من بابابزرگه این دراز بیخاصیت اما خوشتیپم،اوه تو خیلی نازی امشب باید حتما بیای.
یونگی سریع به حرف اومد:
+عاااا تشتباه متوجه شدین من دوست پسر نوه‌تون نیستم.
پیرمرد ضربه محکمی به شونش زد و دستشو دور کمر تهیونگ و یونگی انداخت و جفتشونو بغل کرد و همزمان با ذوق گفت:
#هی خجالت نکشین،جاسوسم توی شرکت گفت شما داشتین راجب سکستون توی شرکت و بوسه‌تون تقریبا داد میزدین.
بعد صورتش اکلیلی شد و ادامه داد:
#نوه‌م بالاخره رف قاطی خروسا🥹🫶
یونگی همونجور که داشت توی بغل پیرمرد له میشد و حرفای پشم ریزونشو میشنید چشم غره ای به تهیونگ رفت و دوباره سعی کرد بهش بفهمونه اونا رل نیستن:
+ببینید آقای کیم شما دارین اشتباه میکنین منو تهیونگ...
#اوه اون میذاره صداش کنی تهیونگ!اون به هیشکی این اجازه رو نمیده،عاححح هارتم.
یونگی پوکر به دکمه پیراهن پیرمرد که دماغشو له کرده بود نگاه کرد و نفس عمیقی کشید که با حرف پیرمرد به سرفه افتاد:
#تهیونگ امشب این پسر که عاشقشی رو میاری و به همه معرفی میکنی.
بعد جفتشونو از خودش جدا کرد و با لبخند کیوای بهشون نگاه کرد که تهیونگ سریع به حرف اومد:
_پدربزر...
پیرمرد با اخم ترسناکی غرید:
#اگه نیاریش و کاری که گفتم نکنی از ارث محرومت میکنم و این شرکت رو هم ازت میگیرم،پس به نفعته کاری که گفتم بکنی بعد دستاشو روی سر اون دو تکون داد و با ذوق بیرون رفت و اصلا هم به دهن باز اون دو توجه نکرد.
تهیونگ بعد از چند دقیقه با حالت ملتمسی به یونگی نگاه کرد و زوزمه کرد:
_یونگی؟!
یونگی که میدونست چی میخواد محکم بهش توپید:
+کیم تهیونگ حتی یک درصد هم فکرشو نکن که کمکت کنم:]





هق...چطور بود گایز؟!
تعداد ووت و کامنت‌ها خیلی کمه و حتی هر پارت به 30ووت هم نمیرسه💔
اذیت نکنین دیگههه:)

نارنگی یا توت فرنگی؟!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant