PART_14

188 55 48
                                    

به بهههههه سلام گوگولیای خودم...
حالتون چطوره؟!فاک اینقد عطسه و سرفه کردم که گلوم درد میکنه،مامانم میگه تو خواب ناله میکنم از درد ولی خودم نمیفهمم😐
ولش...بریم برا ادامه!

❗❗❗❗❗❗❗❗❗راستی نظرتون راجب آپ کردن دوتا فیک دیگه به صورت همزمان چیه؟!فاک:»»»»»»وقتشو ندارم ولی میتونم انجامش بدم اگه خواستین،کاپلشم شما انتخاب کنین(دوتا کاپل یونگی باتم)همین دیگه...اگه خواستین و کاپلی بالای پنج تا نظر داشت آپ میکنم:)❗❗❗❗❗❗❗❗❗













پدربزرگ تهیونگ که دید یکم اوضاع عجیب غریبه و یونگی رنگش پریده به بهونه کار شروینو ازشون دور کرد و همزمان با چشمای خوشمل مشکی رنگش به تهیونگ اشاره کرد ببینه یونگی چیشده.
شروین تا لحظه آخر با همون نیشخند ترسناکش به صورت سفید و صاف یونگی خیره بود و این باعث میشد لرزش پسر قد کوتاه هر لحظه بیشتر شه.
به محضی که شروین از دید تهیونگ و یونگی محو شد تهیونگ به سرعت دست یونگی رو کشید و به دنبال خودش به اتاقش برد،در رو باز کرد و یونگی رو داخل فرستاد و بعد از ورود خودش درو بست.
تعلل نکرد و سریع سوالشو به زبون آورد:
_چیشده مین؟!
یونگی جواب نداد و فقط به زمین خیره موند،تهیونگ کلافه دوباره  صداش زد:
_مین یونگی!
با نشنیدن دوباره هیچ جوابی از طرف اون پیشی اخمالو عصبی دستشو زیر چون پسر گذاشت و همونطور که سرشو بالا میورد بلند گفت:
_بهت میگم چه اتفاقی اف...
_یونگیا...
با دیدن چشمای اشکی پسر اروم اسمشو زمزمه کرد و طولی نکشید که یونگی خودشو توی آغوش تهیونگ پرتاب کرد و محکم بغلش کرد،تهیونگ متعجب از این وجه جدیدی که از یونگی دیده بود دوباره بهت زده و اروم صداش کرد:
_یونگیا...
و بالاخره یونگی لب باز کرد...لب باز کرد ولی فقط یه جمله گفت:
+اون برگشته...
و بلافاصله بعد از گفتن این حرف صدای گریه بلندش اتاقو فرا گرفت.تهیونگ ترسیده از ریکشن اون پسر سوپرکیوتِ وحشی دستشو دور یونگی حلقه کرد و بغلش کرد،الان میدونست کیو میگه ولی دلیل ترسش؟!معلومه که نمیدونست...
_یونگی آروم باش!آروم باش و بهم بگو چیشده باشه؟!
کمی که گذشت یونگی آروم ترشد ولی از بغل تهیونگ بیرون نیومد و حتی دستشو از زیر کت به پوست داغ کمر تهیونگ رسوند و انگار که توی اون بغل گرم و نرم دیگه کسی نمیتونه اذیتش کنه سرشو توی سینه پسر قایم کرد.
پسرقد بلند ک دید یونگی اروم تر شده خواست اونو از خودش جدا کنه که یونگی محکم تر بغلش کرد و تقریبا پنجه های مثل گربشو توی پوست تهیونگ فرو کرد که باعث شد صورت تهیونگ از درد توی هم بره،پوفی کرد و زمزمه کرد :
_یونگی باید ولم کنی!
یونگی سرشو محکم و تندتند توی آغوش پسر به نشونه نه به دوطرف تکون داد و با ضربان قلب بالایی که تهیونگ به راحتی به خواطر چسبیدن یونگی به خودش حس میکرد زمزمه کرد:
+نه نه نه ولت نمیکنم،تنهام نذار،نذار اذیتم کنه.
بغضشو قورت داد و این حرکات یونگی ای که به شدت مظلوم شده بود باعث شد تهیونگ کمی مکث کنه ولی وقتی یونگی سرشو بالا اورد و با چشمای اشکیش اسمشو صدا زد نتونست تحمل کنه.
+تهیونگی...نرو من میترسم!
_ب...باشه...نمیرم یونگی نمیرم.آروم باش فقط.
همونجور که یونگی رو بغل کرده بود رو تخت دراز کشید و کمرشو به تاج تخت تکیه داد و اجازه داد یونگی توی آغوشش حل بشه.
نباید الان ب این فکر میکرد ولی لعنت بهش،یونگی ای که تو بغلش اینقد کوچولوعه خیلی خواستنی بود.
کمتر از ده دقیقه بعد متوجه شد که پسر کوچیکتر توی بغلش به خواب رفته و این باعث شد لبخند کوچیکی بزنه.
از جاش بلند شد و بعد از مرتب کردن پتو روی یونگی پایین رفت بهرحال نزدیک نیم ساعت بود که غیب شده بود و قطعا دنبالش میگشتن.وقتی پایین رسید پدربزرگش و شروین سریع به سمتش اومدن و پدربزرگش به سرعت پرسید:
/یونگی کجاست پسرنازم؟!
_هل آبوجی(پدربزرگ)من که بچه نیستم بهم میگین پسرنازم...یونگی کمی خسته بود برای همین طبقه بالا توی اتاق خودم بردمش و سریع خوابید.
پدربزرگ نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد:
/اوه خوبه.رنگش خیلی پریده بود نگران شدم.
نگاهی به شروین انداخت و رو به تهیونگ ادامه داد:
/پسرم من میرم به بقیه مهمونا برسم تو یکم با مهمون خاصمون صحبت کن،بالاخره قراره زیاد باهم همکاری کنین.اقای وو من دیگه میرم با اجازتون.
شروین لبخندی زد و بعد از تعظیم کوچیکی به پیرمرد زمزمه کرد:
÷اوه راحت باشید آقای کیم.منم قصد دارم چند کلمه ای با نوه تون صحبت کنم.
پدربزرگ لبخندی زد و دور شد.
تهیونگ نگاهشو به پسر روبه روش انداخت که سرش به سمت دیگه ای بود.بعد از چند لحظه زمزمه کرد:
_شنیدم گفتین کارم دارین.
پوزخند شروین رو دید و پسر بلافاصله به سمت تهیونگ نگاه کرد،خدمتکاری که درحال عبور بود رو نگه داشت و دو جام مشروب رو از روی سینی برداشت،قدمی جلو رفت و همونجور که جام رو توی دستای تهیونگ میذاشت زمزمه کرد:
÷میدونی کیم تهیونگ ؟!عامممممم اون پسری که به اصطلاح معشوقته...بذار ساده بگم...زودتر دست از سرش بردار.
جامشو به جام توی دست تهیونگ زد و مال خودشو به سمت دهانش برد که با حرف تهیونگ متوقف شد:
_آقای وو،متوجه منظورتون نمیشم،چرا باید معشوقمو به خاطر حرف شما کنار بذارم؟!
تهیونگ بلافاصله بعد از گفتن حرفش جرعه ای از نوشیدنیش نوشید و منتظر به شروین نگاه کرد،شروین قدمی جلوتر اومد و صورتشو نزدیک تهیونگ کرد:
÷مستر کیم...تو نمیتونی شکار یه گرگ و از توی چنگالش خارج کنی،اونم با دستای خالی... یونگی مال منه،خیلی وقته که مال منه و این روی کمرش هم ثبت شده،مهرمالکیت من روی تنشه پس بهش دست نزن.
تهیونگ پوزخندی زد و جواب داد:
_اوه،پس اون تتوی مزخرف بخاطر توعه؟!نگران نباش خیلی راحت از بین میبرمش و دررابطه با قضیه گرگ...این گرگ خیلی وقته شکارشو از دست داده.
به چشمای شروین خیره شد و ادامه داد:
_خوش اومدید و دفعه اخرتون باشه که روی اموال من ادعای مالکیت میکنید.
لبخندی زد و سرخوش از شریون دور شد،کریس وو عصبی از دست تهیونگ به پایه جام فشار وارد میکرد  و حتی آماده بود پسر رو به قتل برسونه،بعد از سالها اون توتفرنگی کوچولوشو که از گلدونش فرار کرده بود پیدا کرده بود و حالا اون پسر احمق میگف توتفرنگیش مال اونه؟!پوزخندی زد و به طبقه بالا نگاه کرد، یونگی توی یکی از اون اتاقا بود درسته؟!نیشخندی زد و بعد از گذاشتن جامش روی میز کناریش نگاهی به تهیونگ اون طرف سالن انداخت و از پله ها بالا رفت،کمی خلوت با اون توله ی ناخلفش لازم بود،نیاز داشت به چهره کیوتش کمی خیره بشه،دلش میخواست مثل قبل چهره ترسیدشو ببینه .
به اتاقای روبه روش نگاه کرد،پنج در...دونه به دونشو باز کرد و بالاخره یونگی رو توی یکی از اتاقا پیدا کرد،نیشخندی زد و بعد از وارد شدن آروم در رو بست.
به سمت گربه کوچولوی خوابیده روی تخت رفت و روی صورتش خم شد،اجزای صورتشو از نظر گذروند و به لبهاش رسید،پوزخندی زد و صورتشو جلوتربرد که چشمای یونگی باز شدن و با دیدن شخص بالای سرش خواست جیغ بزنه که دست شروین روی دهنش قرار گرفت،پسر بزرگتر سرشو کنار گوش یونگی برد و باصدای ترسناکی زمزمه کرد:
÷تکون نخور توتفرنگی کوچولویِ(من)،یونگی این لحنو خوب میشناخت،اون خیلی خوب این لحنو میشناخت پس دیگه کوچیکترین تکونی نخورد فقط لیسی که شروین به لاله گوشش زد باعث لرزش کمش شد،قلبش تند میزد و به خدا التماس میکرد تهیونگ زودتر پیداش شه.شریون توی گردن یونگی زمزمه کرد:
÷بوی نارنگی میدی بیبی ،میدونی که دوسش ندارم،تو فقط باید بوی توتفرنگی بدی...نه نه نه توی فقط باید بوی منو بدی.
یونگی بغضشو قورت داد و چشماشو روی هم فشرد و همون لحظه درباز شد،چهره عصبی و ترسیده تهیونگ توی چهارچوب در یونگی رو امیدوار کرد و وقتی اون به سمت دونفر روبه روش حرکت کرد شروین رو به پسر با صدای رسایی گفت:
÷یه لحظه صبر کن کیم،یویزی به توتفرنگیم میگم و بعد میرم،تهیونگ عصبی تر از قبل سرجاش ایستاد و غرید:
_گورتو گم کن وو.
اگه پایین جشن نبود صورت پسر مقابلشو با رنگ سیاه ساعتش با مشتاش ست میکرد،کریس پوزخندی زد و دوباره کنار گوش یونگی خم شد و چیزی زمزمه کرد ،چیزی که تهیونگ به وضوح تغیر حالت یونگی رو دید،ترس زیاد و استرس شدیدی که یونگی داشت متحمل میشد زیاد بود ،رنگش دوباره پرید و لبهاش لرزیدن،شروین بوسه ی خیلی کوتاهی روی لبهای یونگی گذاشت و بعد از زدن پوزخندی ازونجا دور شد،تهیونگ با قلبی که از حسادت داشت منفجر میشد به سمت تخت دوید و با دیدن حالتای یونگی و جوری که پسر وحشت زده بغلش کرد با اخم غرید:
_چی گفت که اینجوری شدی یونگی ؟!اون لعنتی مادرفاکر چیکارت بود و قبلا چه گوهی خورده که اینقد ازش میترسی.
یونگی همونطور که اشک میریخت نالید:
+اون...اون...
و قبل از کامل شدن حرفش از حال رفت.











کککککککک...چی بگم والا.نویسنده رو به رگبار فحشاتون نبندینننن:]
ووت و کامنت هم بدین دیگه بوج بعتون ♥️

نارنگی یا توت فرنگی؟!Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt