PART_10

205 58 31
                                    

سلاممم:)
ببخشید که دیر شد راستش خونه نبودم جایی بودم که حتی آنتن نداش و بعد از دوسه روز که برگشتم خیلی خسته بودم و بجاش امروز گذاشتم و یکم بردمش جلو تر😂
دوستون دارم بازم ببخشید:]






_یونگیااا تو رو به نننااااموست کمک کن:/
+من ناموس ندارم هاها.
تهیونگ پشت دستشو روی پیشونیش کشید و دوباره التماس کرد:
_ولی اگه نیای از ارث محرومم میکنه،گناه دارماااا،علیلم ذلیلم باهام بیا نمیرم ⁦༎ຶ‿༎ຶ⁩
یونگی نیشخندی زد و جواب داد:
+برام یدرصدم بلایی که سرت میاد مهم نیست قاتل نارنگی.
تهیونگ نالید:
_محض رضای خدای نمیشه بحث اون نارنگی فاکی رو تموم کنی؟!
یونگی ابرویی بالا انداخت و جواب داد:
+نوچچچچ.
تهیونگ این بار پوفی کرد و تسلیم شد و از آخرین راهکارش استفاده کرد:
_خیلی خب‌....تو پول نیاز داری درسته؟!حقوقتو دو...
با دیدن اینکه توجه یونگی جمع شده و نگاهش میکنه تصمیم گرفت قیمت رو ببره بالاتر:
_ نع سه برابر میکنم!
یونگی چشماشو ریز کرد و بهش خیره شد که تهیونگ سریع اضافه کرد:
_با یک کامیون نارنگی!
یونگی ابرویی بالا انداخت و تهیونگ امیدوار بهش نگاه کرد:
_هوممم؟!
یونگی پوفی کرد و تسلیم شد:
+حقوق چهار برابر و دوتا کامیون!
تهیونگ با چشمای براق جواب داد:
_قبوله!
بعد به ساعت نگاه کرد و سریع به حرف اومد:
_فاعک ساعت شیش و نیمه باید هشت اونجا باشیم.
_________________
ساعت هفت و پنجاه و شیش دقیقه:/
+کیم فاکینگ تهیونگ این چه فاکی ایه که تن من کردی😐
_قشنگه دیگهههه مث عروسک شدی.
+فاک یو من عروسک نیستم و میکاپ هم نیاز ندارم مرتیکه فاکی😐(کلا رفتم تو فاز فاک)
+اصن چجوری تو یه ساعت موهامو رنگ کرد و اینهمه میکاپ رو صورتم خالی کرد؟!دادغثنغهعتغبغینفف...
تهیونگ که دید یونگی بیخیال نمیشه نارنگی ای که چند دقیقه پیش خریده بود دستش داد و به حرف اومد:
_به دوتا کامیون نارنگی فکر کن یون:)تو از اون موقعی که راه افتادیم تا همین الان داری غر میزنی.
یونگی نگاهی به نارنگی کرد و بعد از گرفتنش کوتاه لب زد:
+عاخه فک نمیکردم اینجوری بشم.
بعدش هم که مث یه بچه حرف گوش نارنگیو کرد ته حلقش با لپای باد کرده نائنگی قولد🥹(کیوت خر)
تهیونگ چند بار پلک زد و نگاهشو به جاده داد چون اگه چند ثانیه دیگه به لپای یونگی نگاه میکرد نمیدونست چی میشد.
در نهایت ساعت هشت و ده دقیقه رسیدن و (طبق قانون تمام فیکشنا به سمت (عمارت بزرگ و قشنگ)رفتن😂
_یونگی لطفا زودتر اون نارنگی رو قورت بده تا بریم داخل همین الانم ده دقیقه دیر کردیم.
یونگی نگاهی به تهیونگ که کنارش ایستاده بود انداخت و سرشو تکون داد و بعد از تا اخر خوردن اون نارنگی وارد عمارت شدن.
چند نفری که نگاهشون به در افتاد با دیدن اون دو ابرو بالا انداختن و بقیه جوونا هم به فانتزیاشون با یکی از اون دو نفر تو ذهنشون پرداختن⁦(*_*)⁩
تهیونگ استرس شدیدی داشت و یونگی فقط به نارنگی فمر میکرد برای همینم هیچی به تخمش نبود ولی قیافه پر استرس تهیونگ باعث شد پوفی کنه و دست پسر رو بگیره.
تهیونگ نگاه کوتاهی به دستاشون انداخت و بعد به صورت یونگی که صدای آرومش رو شنید:
+اینقد مث مگس کنارم بال بال نزن الان فقط میریم هرکاری گف انجام میدیم بعد تو نارنگیا و پول منو میدی بعدشم میگی دعوامون شده و تو بهم خیانت کردی و کات کردیم.
تهیونگ اخمی کرد و غر زد:
_چرا بگم من خیلنت کردم؟میخوای پدربزرگم از دیکم آویزونم کنه سر در شرکت؟!
یونگی نیشخند پَلَشتانه ای زد و زمزمه کرد:
+بینگو!
_یاااا تو خیلی بیرحمی.
+من بیرحم نیستم کیم تهیونگ ولی توی لعنتی بچه منو جلوی چشمام کشتی.
_مین یونگی اون یه اتفاق بود من فقط حواسم پرت شد و اتفاقی خوردم بهت و باعث شد اون نارنگی له شه،چرا اینقد کینه ای هستی تو ای بابا:|
+من...
#سلامممممممم عشقولیای من(چشمای قلبی)
+مطمئنی پدربزرگته؟!
_زیادی روحیش جوونه نه؟!
+اوممممم
بلافاصله بعد از تموم شدن حرفشون دوباره مثل دفعه قبل پدربزرگ تهیونگ مححححکم بغلشون کرد جوری که یونگی مطمئن بود صدای شکستن چنتا از استخوناشو شنیده.
با لوسه ای که روی سرش گذاشته شد متعجب بالا رو نگاه کرد و به چشمای عسلی پیرمرد نگاه کرد.
لبخند کوچیکی زد و بعد از رها شدنش چنتا نفس عمیق کشید و مثل تهیونگ که دستش تو دست پدربزرگ بود دنبال مرد کشیده شد.
با پرت شدنشون بالای سکو چشماشون درشت شد و بازم تنها کاری که میتونستن رو انجام دادن یعنی نگاه کردن به پدربزرگ ته.
قبل ازینکه فرصت هرکاریو بدست بیارن صدای بلند مرد به گوش رسید:
#هی هی توجه کنین.
با بلند شدن صدای فرد همه ساکت شدن تا حرفشو به زبون بیاره.
مرد لبخندی زد و شروع به سخنرانی کرد:
#بازم سلام به همه امیدوارم تا الان بهتون خوش گذشته باشه،خب...همونطور که خیلیاتون میدونین هرچند خودش یادش نیست ولی امشب تولد تهیونگه.
همه دست زدن و تهیونگ گیج به اطراف نگاه کرد که همه گفتن هپی برثدی و همون لحظه صدای یونگی رو شنید:
+تولدته؟!
_فاعک یادم رفته بود.
+برای همینه میگم خنگی دراز بی خاصیت،بهرحال...تولدت مبارک احمق.
صدای پدربزرگ اونارو به خود اورد:
#گفتم حالا که امشبو جشن گرفتیم یچیز دیگه هم بگم تا جشنمون قشنگ تر شه...تهیونگ!
با صدا کردن تهیونگ حواس پسرو به خودش جلب کرد و بهش اشاره کرد تا جلو بره.
تهیونگ و یونگی به خوبی میدونستن که منظورش چیه پس تهیونگ دستشو پشت کمر یونگی گذاشت و به جلو هلش داد و جفتشون سعی کردن استرسشونو مخفی کنن.
تهیونگ کمی مکث کرد و با لبخند کج و کوله ای به حرف اومد:
_عامممممم خب...همونطور که همتون میدونید خب...چجوری بگم.من بالاخره...عاشق شدم.ینی درواقع...از این پسر کنارم(به یونگی نگاه کرد و ادامه داد)یعنی یونگی...خوشم میاد و ما...وارد رابطه شدیم،خوشحال میشم حمایتمون کنین.
همه دست زدن و تقریبا جفتشون سرخ شده بودن،تبریکای زیادی رو شنیدن،هم برای تولد و هم برای رابطه و هم ....
اواسط جشن بالاخره موزیکی برای رقص گذاشته شد و تقریبا همه جلو رفتن.
تهگی کنار هم وایساده بودن و به مردم وسط نگاه میکردن که طبق معمول پدربزرگ سر و کلش پیدا شد(شرمنده که دارم تندتند جلو میبرم فیکو ولی خا...دقت کردین این پدربزرگه اینارو اخرش به هم جوش میده؟خیلی کیوته نه؟!)
و ده دقیقه بعد خودشونو درحالی پیدا کردن که توی مرکز اون آدما میرقصیدن و چشمای زیادی روشون زوم بود.
به آخر رقصشون که رسیدن یونگی صورتشو نزدیک تهیونگ کرد و همونطور که به آرومی خودشو تکون میداد زمزمه کرد:
+چرا بابابزرگت قیافشو اینجوری هی کج و کوله میکنه؟!
تهیونگ نگاه کوچیکی به بابابزرگش انداخت و یهو اشک تو چشماش جمع شد:
_یونگیا...
+حس خوبی به اینجور صدا کردنم ندارم،چیشده؟!
_اون داره اشاره میکنه ببوسمت!
+ودف فکرشم نکن کیم تهیونگ!
_ما قبلنم انجامش دادیم.
یونگی از بین دندوناش غرید:
+دفعه پیش من نبوسیدمت بلکه تو یهو مث وحشیا پریدی روم.
_مهم نیته.
+پوففففف
_آخرشه.
یونگی اخم ریزی کرد و غرید:
+فکر اینکه بذارم منو ببوسی رو...
با حس کردن لبای تهیونگ روی لبهاش پوکر شد و به پسر که پلکای بستش میلرزید خیره شد(میدونستم این میشه)
سعی کرد خودشو عقب بکشه ولی تهیونگ بخاطر خودشم که شده نمیتونست بکشه عقب پس محکم نگهش داشت،بعد تموم شدن بوسه همه به جز یه تعداد شروع کردن با ذوق دست زدن و تهیونگ که دید یونگی دوباره وحشی شده و هر لحظه امکان داره همینجا بزنتش محکم بغلش کرد و ازونجایی که هیکل یونگی ریزه میزه بود کاملا تو بغلش غیب شد.
+کیم ولم کن.
یونگی گفت و کمی وول خورد.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و جواب داد:
_شرمنده یکم دیگه عاخخخخ.
با لگد یونگی که جای بسیار بدی خورد تهیونگ چشماش درشت شد و ناله ریزی کرد:
+اگه ولم نکنی دوباره میزنم تو تخمات ایندفعه عقیم میشی یونو؟!
_باشه الان لطفاً اروم باش بعدا سرم خالی کن دق و دلیاتو.
اواخر جشن که شد کیک رو بریدن و کادو ها رو دادن .
هرکسی یچیزی آورده بود و تهیونگ کمابیش از همه خوشش اومد ولی استرسی که آخرین کادو بهش میداد خیلی زیاد بود...
کادوی پدربزرگش:]
و حقم داشت...
چون بلافاصله بعد از باز کردن کادو هم خودش و هم یونگی که بشدت سرخ شده بود به سرفه افتادن😐
محض رضای خدا کی برای تولد نوه‌ش لباس خواب ست میخره اونم لباس خوابی که یذره بیشتر پوشش نداشت ک اونم حریر توری و نازک بود.
بالاخره به هر طریقی بود جشنو تموم کرد و بعد از اینکه همه رفتن دوتا پسر نفس راحتی کشیدن و یونگی به حرف اومد:
+نمیتونم تا فردا که دیکتو با اَرّه میبُرم صبر کنم کیم تهیونگ.
_واقعا متاسف...
#خبببببب
با شنیدن صدای پیرمرد هردو یه جمله تو ذهنشون فریاد زده شد(یا ابرفضضضض)
#یونگی امشب میمونی درسته؟!
+نه من دیگه میرم ممنون.
#نوچ امکان نداره بذارم بری،ساعت یک و نیم شبه.
+مشکلی نیست من...
با کشیده شدن دستش از پشت به پیرمرد چشم غره ای رفت و زیر لب تهیونگ و جد و آبادشو مورد عنایت قرار داد.
توی اتاقی برتاب شد و صدای مرد تو اتاق شنیده شد:
#امشبو همینجا توی اتاق تهیونگ کنارش میمونی و فردا میری.بایییییی
و درو بست و رفت.
با وارد شدن تهیونگ اخمی کرد و غرید:
+مشکل پدربزرگت چیه؟چرا همه چیو اینقد بزرگ میکنه؟!
تهیونگ همونجوری که لباشو ورچیده بود پایین تخت ایستاد و به سمت یونگی چرخید:
_خب راستش من فقط اونو دارم و اون هم فقط منو و راستش اولین باره که رل زدم و...
با دیدن نگاه یونگی واینکه به سمتش میاد حرفشو تصحیح کرد:
_ینی اولین باره که فک میکنه رل زدم و برای همین زیادی خرذوق شده.شرمندتم من...
+مشکلی نیست!
متعجب به یونگی که روبه روش ایستاده بود نگاه کرد و زمزمه کرد:
+آره،این فقط یه سوتفاهم بوده و حلش میکنیم ولی...توی فاکی به چه حقی برای بار دوم بدون اجازم منو بوسیدیییی؟!
محکم پسرو به عقب هول داد که روی تخت پرتاب شد،بدون اینکه حواسش به پوزیشنشون باشه روی شکم تهیونگ نشست و یقه پسر رو گرفت و بعد از اینکه کمی اونو بالا کشید توی صورتش غرید:
+زندت نمیذارم کیم تهیونگ.
تهیونگ دستشو دوطرف کمر یونگی گذاشت و خواست التماسش کنه تا بهش رحم کنه که در باز شد...
با دیدن قیافه عجیب و لبخند عجیب تر و نگاه به شدت عجیب و غریب تر پدربزرگ تهیونگ چندبار پلک زدن،مرد فقط با لحن شیطونی گف خوش بگذره و رفت.
متعجب به هم نگاه کردن که با دیدن حالتشون چشماشون درشت شد و با هم نالیدن:
(خداایا دوباره نه)







بازم ساری که دیر شد:»
ووت و کامنت یادتون نره هاااا هرموقع کامنتارو میخونم خیلی ذوق میکنم:»»»»»»»»»

نارنگی یا توت فرنگی؟!Where stories live. Discover now