PART_16

171 51 28
                                    

عاخ سلام😂
چویونگ بالاخره گشا...شو گذاشت کنارو تصمیم گرفت بنویسه...
تشوییییییق😂
آی لاو یو:)
راستی ببخشید که دیر شد گایز:»»»»»»
(وایت رو حمایت نمیکنینا)





_بعد چیشد؟!...پس دلیل تنفرت از توتفرنگی این بود؟!
یونگی با خجالت تایید کرد و بعد ادامه داد:
+بعد از این که پیامشو دیدم خیلی ترسیده بودم...اون فیلمو غروب برام فرستاده بود و گفته بود بیا خونمون و اگه تا نیم ساعت دیگه اینجا نباشی پخشش میکنم من اونقدری ترسو بودم که به خانوادم گفتم میرم خونه دوستم و سریع رفتم خونش تا اون فیلمو پخش نکنه...

فلش بک:/

پشت نرده های عجیب اون خونه بزرگ وایساد و چنتا نفس عمیق کشید،جوری که از ترس تا اینجا پیاده دوییده بود و حالا علاوه بر سخت نفس کشیدن لرزیدن پاهاش هم شروع شده بود.
با استرس گوشیشو دست گرفت و با دیدن اون صفحه چت اشک تو چشماش جمع شد،با شماره تماس گرفت هرچند تلفن بدون جواب قطع شد و خیلی زود در براش بازشد،پس اون پسر وحشتناک متوجه اومدنش شده بود،به آرومی وارد شد و درروبست،با صدای ترسناک چندتا سگ دوبرمن از ترس جیغی زد و به سمت دری که خیلی ازش دور بود دوید و وقتی نزدیک درشد محکم به زمین خورد،یکی از سگا بهش نزدیک شد و همونطور که بلند بلند صدا میداد،باعث شد یونگی کوچولو با ترس چشماشو ببنده و اماده خورده شدنش توسط اون سگ باشه،ولی وقتی دید اتفاقی نیوفتاده چشماشو باز کرد و فهمید قلاده اون سگ به درخت وصل بوده و دقیقا رو به روی یونگی مجبور شده وایسه،یونگی با ترس از جاش بلند شد و به سمت در ورودی رفت،دررو باز کرد و داخل شد،توقع داشت اون عمارت پر آدم باشه ولی برخلاف تصورش عمارت تاریک بود و حتی یدونه لامپ هم روشن نبود،متعجب قدمی جلو رفت که صدایی اونو کمی تو جاش جابه جا کرد،گوشیشو جواب داد و صدای شروین رو شنید:
÷هی بیبی بوی بیا طبقه سوم توی اتاقم. و بلافاصله قطع کرد.
با لرز به سمت پله ها رفت،دلش میخواست هیچ وقت نرسه ولی برخلاف تصورش بالاخره رسید البته بخاطر تاریکی فضا چند بار نزدیک بود بخوره زمین،توی طبقه سوم فقط یه اتاق ته راهرو بود پس به سمت اتاق رفت هرچند لامپ اون هم خاموش بود،قلبش تند میتپید و این اتفاقا بیشتر ترسوندنش،از روی ناچاری وارد اتاق شد،پسر رو صدا کرد ولی با نشنیدن جواب بعد از کمی مکث دوقدم جلو رفت که در مثل فیلم ترسناکا یهو بسته شد و یونگی عقب کشیده شد و توی آغوشی حبس شد،آغوشی که یونگی به هیچ وجه درس احساس آرامش نمیکرد،نفسای گرم شروین روی گردنش حس شد و بلافاصله زبون خیسش روی گردنش کشیده شد،یونگی سعی کرد کمی جا به جا شه ولی بیشتر توی بغل پسر قفل شد،جوری که دستاش دو طرف بدنش بودن و شروین یه دستش دور کمرش و دیگری روی قفسه سینش بود باعث میشد نتونه کوچیکترین تکونی بخوره.
وقتی بدنش عقب کشیده شد و شروین از قصد اونو به دیکش فشار داد توی جاش پرید،اب دهنشو هرچند که کاملا خشک شده بود قورت داد و سعی کرد به توجه به مک های شروین روی شونش و فشاردادنش به خودش با صدای لرزونش پسر رو مخاطب قرار بده:
+لطفا ولم ک...
÷هیسسسسسسس ،فقط دهنتو ببند احمق،میدونی چند شب با صدای ناله هات خودارضایی کردم لعنتی ؟!
بیشتر یونگیو به خودش فشار داد و موهاشو بوکشید:
÷بازم ک بوی گند نارنگی میدی.
در اتاقشو بی توجه به تقلاهای یونگی بست و پسر رو به جلو پرت کرد،یونگی چیزی تو تاریکی نمیدید اما وقتی با سطح نرمی برخورد کرد و سنگینی ای روی بدنش حس کرد فهمید اومدنش به اینجا اشتباه بوده...و وقتی شروین کاملا روش قرار گرفت با حس کردن دیک تحریک شدش سریع جابه جا شد و باعث شد محکم تر گرفته بشه:
÷بیا یه معامله ای بکنیم کوچولو.
یونگی گیج جواب داد:
+چ...چه م...معامله ای؟!
÷تو بیبی من شو...منم اون فیلمو پخش نمیکنم،هوم؟!
یونگی توی جاش لرزید و با چشمای اشکی نالید:
+چر...آییییییی
گازی که از لبای کوچیکش گرفته شد باعث جیغ بلندش شد و بعد پسر مجبور شد قبول کنه:
+ب...باشه...ف...فق...فقط م...میشه که...بهم دست نزنی؟!
÷اون دیگه تصمیمش با خودمه کوچولو!
و باسن یونگی رو فشار داد که باعث شد قطره اشکی توی تاریکی از گوشه چشمش بیوفته.
هرچند با پیامکی که یهو به گوشی شروین اومد پسر با عجله از جاش بلند شد و به شماره ای که براش ارسال شده بود زنگ زد:
÷اوه سلام...
-....
÷آره من دوست یونگیم اسمم کریس ووعه .
-....
÷اره پسر آقای وو کمپانی دبلیو.
توی همون تاریکی نگاهی به جایی که یونگی بود کرد و ادامه داد:
÷میشه یونگی امشب پیش من بمونه؟!لطفاااااا.
-.‌...
÷اره مراقبشم
-...
÷باشه باشه.
-....
÷فلااااا.
پسر گوشی رو قطع کرد و قهقهه بلندی زد:
÷مین یونگی...تو امشب اینجا خواهی موند...
دوباره روی یونگی خیمه زد و کنار گوشش زمزمه کرد:
÷نظرت چیه امشبو خوش بگذرونیم بیبی بوی؟!ولی...فلا زوده،میذارم بزرگترشی،مطمئنم باسنتم بزرگتر میشه.فلا میتونی...
دست کوچک یونگی رو کشید و داخل شلوارش برد و بعد روی دیک تحریک شدش گذاشت و بلافاصله ناله کرد:
÷اوممممممم آه،نظرت با ساک زدن چیه کوچولو؟!
چشمای یونگی درشت شد و سریع به التماشچس کردن افتاد:
+شروین لطفا...نه من...چاما با چیزی که توی دهنش فرو رفت اشکاش بلافاصله پایین ریختن. (بمیرم برا مظلومیتت یون یون...ببخشید که دارم اذیتت میکنم ولی داستان باید جذب کننده باشه‌‌...هیق)
صدای ناله از لذت کریس توی کسری از ثانیه اتاقو پر کرد:
÷اوممم عاهههه دهن کوچولوت ...فاک...خیلی خوبه...عاححح فاک...مراقب باش دندونای کوچولوت به دیکم نخوره.
یونگی با ترس دهنشو باز تر کرد که ناگهان
موهای لختش توی دستای شروین حبس شد و همونطور که موهای یونگی رو میکشید ،پسر خودش تندتند سر یونگی رو جلو عقب میکرد و ناله هاش چندبرابر شدن:
÷عاااححححح ...فاک.... یونگی....اومممممم...شتتتت....این...این عالی...عاحححح.
بعد از مدت کمی توی دهن پسر کوچکتر ارضا شد و با خنده موهای پسر کوچیک و مظلوم پایینِ پاش رو بالا کشید و روی تخت پرتش کرد و دوباره به جون گردنش افتاد،جیغای یونگی از درد دندوناشو نادیده گرفته و بجاش خودش از نرمی گردن و پوست سفید یونگی زیر دندوناش لذت برد:
÷هوممم مال منی بیبی بوی.
یک ساعت بعد،یونگی قفل شده بین دست و پای کریس حبس شده بود،دیگری با لبخند گشادی خوابیده بود و بهش چسبیده بود و یونگی قطره قطره اشک میریخت...
این روند و اذیتای شروین ادامه داشت تا دو هفته،جوری که یهو جلوشو میگرفت و مجبورش میکرد به کارای عجیب و غریب،و بعد یه روز دوباره یونگی رو مجبور کرد تا به خونش بره و وقتی یونگی اونجا رفت...
برخلاف تصورش شروین اذیتش نکرد و بجاش فقط یه لیوان شیر توتفرنگی بهش داد،یونگی درکمال تعجب اون نوشیدنی رو خورد و طولی نکشید که دلیل محبت پسر رو فهمید،درست وقتی که بدنش سست شد و روی میز چوبی ای گذاشته شد،نیشخند شروین باعث ترس و تعجب یونگی شد،پسر نه میتونس بدنشو تکون بده نه میتونست حرف بزنه و نیشخند شروین هر لحظه آزاردهنده  تر میشد،نمیدونست میخواد باهاش چیکار کنه و این میترسوندش تا اینکه مرد دیگه ای با یه کیف مربعی به سمتش اومد،شروین پیراهن یونگیِ بیحرکت رو در آورد و به مرد اشاره کرد تا نزدیک شه و مرد شروع به درآوردن وسایلش کرد،یونگی همه چیزو احساس میکرد ولی نمیتونست بدنشو تکون بده و وقتی مرد سوزن رو روی پهلوش گذاشت تقریبا سکته کرد،یونگی هر چند دردشو حس میکرد ولی نمیتونست تکون بخوره و جیغ بزنه و مرد با خیال راحت تتو(متعلق به شروین)رو روی بدنش حک کرد.

پایان فلش بک...

یونگی همزمان با پایان جملش دستشو روی پهلوش گذاشت و دست دیگشو روی صورت اشکیش کشید تا اشکاشو پاک کنه...هرچند متوجه نشد که تهیونگ با چشمای سرخش همزمان که بهش خیره شده دندوناشو روی هم فشار میده...

_بعدش چیشد؟!
+میشه بقیشو بعدا بگم؟!حالم خوب نیست...
تهیونگ نگاهی به چهره شکسته یونگی انداخت و با تکون دادن سرش همزمان که کمک میکرد یونگی دراز بکشه زمزمه کرد:
_شب بخیر نارنگی:)))))
_لبخند گشاد



ادامه داستان یونگی و شروین رو تو پارت بعدی میگم😂😂😂

نارنگی یا توت فرنگی؟!Where stories live. Discover now