PART_20

231 58 45
                                    

سلام خدمت گوگولیای خودم:)))))
گایز خیلیاتون ووت نمیدین حمایت نمیکنین هی روزگار...
گفته بودم کامنتا باعث میشه چه انرژی ای بگیرم؟!
باورتون میشه دستم اصلا به نوشتن نمیره؟!







در رو به آرومی باز کرد و لبخند زد:
/بفرمایید داخل آقای وو...
پدربزرگ تهیونگ رو به شروین گفت بعد ادامه داد:
/بچه ها هم خونن الان میگم بیان.
شروین پوزخندی زد و فقط سرشو تکون داد.
بعد از اینکه کمی صداشون کرد و پیداشون که نکرد رو به شروین خنده آرومی کرد و گفت:
/فک کنم توی اتاق تهیونگن الان میرم میارمشون.
شروین آروم جواب داد:
÷مگه بجز نوه‌تون کس دیگه ای هم هست؟!
/اوه بله یونگی هست...دوست پسر نوه‌م اگه یادتون باشه.
شروین اخمی کرد ولی سریع صورتشو طبیعی گرفت:
÷نیاز نیست من خودم میرم بالا پیششون.
/اما...
÷اینجوری راحت ترم آقای کیم.
کریس وو با صدای محکمی گفت که باعث شد مرد مسن دیگه با گفتن باشه پس من میرم به خدمتکارا اطلاع بدم که بیان رفت و تلفنش رو از روی مبل که موقع اومدن پرتش کرده بود اونجا برداشت.
شروین به آرومی از پله ها بالا رفت و رو به روی اتاق تهیونگ ایستاد ، مطمئن بود یونگی بغل پسر نخوابیده،یادش بود که چطور وقتی میخواست قبلا بغلش کنه پسر میلرزید و خودشو عقب میکشید ولی با باز کردن در و دیدن صحنه مقابلش کاملا ناامید و عصبانی شد ،توت فرنگی کوچولوش لخت توی بغل پسر دیگه خوابیده بود و بین بازوهاش حبس شده بود.
عصبی چندبار به در کنار سرش زد ولی تنها ریکشنی که اون دو نفر داشتن این بود که یونگی سرش رو توی سینه تهیونگ فرو برد و تهیونگ محکم تر بغلش کرد.
کفری از چیزی که میدید  به سمتشون رفت تا توی صورت تهیونگ سیلی بزنه که صدای پدربزرگ تهیونگ بلند شد:
/اووووو اینارو.
کنار شروین وایساد و گوشیشو بیرون آورد و همونجور که لبخند میزد دکمه کلیک ویدئو رو فشرد و یهو داد زد جوری که حتی کریس چند قدم عقب پرید:
/کیممممممم تهیونگگگگگگ.
تهیونگ و یونگی با هم از خواب پریدن و گیج به اطرافشون نگاه کردن و با دیدن اون دونفر فهمیدن چیشده،هرچند یونگی با نگاه به چهره شروین ترسیده کمی بیشتر به تهیونگ چسبید و اون لحظه متوجه شد چرا چشمای شروین اینقد ترسناک بودن...
اون لعنتیا از حموم اومدن و بدون دقت به هرچیزی راحت تو بغل هم ولو شدن.
صدای تهیونگ اونو به خودش آورد:
_خدای من پدربزرگ.سلام آقای وو...اوه متاسفم،میشه برید پایین تا ما بیایم؟!پدربزرگ لطفا اون فیلمو قطع کن،خداااا.
شروین عصبی پوزخندی برای هزارمین بار زد و همونطور که دندوناشو روی هم فشار میداد سر تکون داد و پایین رفت و نیشخند پیروزمندانه ی تهیونگ رو ندید.
پدربزرگ هم نهایتا با جیغ و دادهای تهیونگ بیرون دوید و با خنده کریس رو به سمت میز دعوت کرد:
/متاسفم ناهار رو سفارش دادم از رستوران بیارن چون امروز همه مرخصی بودن.
___________________
همه پشت میز نشسته بودن و غذا میخوردن...
تهیونگ و یونگی رو به روی شروین و پدربزرگ هم اون سمت چپ.
البته هرکس با یه حس جداگانه...
پدربزرگی که با ذوق برای تهیونگ و یونگی غذا میکشید و تعارف میکرد تا کریس بیشتر بخوره،تهیونگی که همزمان با اهمیت دادن به یونگی پیروزمندانه  با چشمای براق به شروین نگاه میکرد،یونگی ای که زیر نگاه تیز و برنده کریس داشت آب میشد و عصبی بود و...
کریس هم که مشخصه...
به لکه های کوچیک و بزرگ روی گردن توت فرنگی کوچولوش خیره شد و دندوناشو بیشتر روی هم فشرد.
با شنیدن صدای تهیونگ نگاه تیزشو به سمت اون مادرفاکر که عشق اولشو دزدیده بود فرستاد:
_آقای وو،چرا نوشیدنی نمینوشید؟!
تهیونگ با نیشخند کمی از جاش بلند شد وهمزمان با ریختن یه لیوان مشروب برای شروین صورتشو نزدیک برد و به چشماش خیره شد و با صدایی که فقط خودشون دونفر بشنوند زمزمه کرد:
_مشروب بخور تا بتونی چیزایی که دیدی و میبینی رو هضم کنی...هرچند خیلی برات سخته...بهت گفته بودم اون مال منه.
و بعد از زدن پوزخندی عقب رفت و کنار یونگی نشست و همونجور که سعی میکرد کاری کنه تا لکه های روی گردن یونگی بهتر دیده بشن بوسه یهویی ای روی لب پسر گذاشت که باعث شد شروین عصبی مشتشو بیشتر فشار بده.
یونگی با استرس هر از گاهی نگاه زیر چشمی ای به جدال چشمی دو پسر مینداخت و همزمان به پدربزرگ که متوجه نبود نگاه میکرد،تنش بین اون سه نفر واقعا زیاد بود،به خوبی متوجه میشد که تهیونگ سعی میکنه تا مارکای روی گردنش بهتر دیده بشن و برای همین مدام دستشو روی کردن پسر میکشید و وقتی تهیونگ ناگهانی سرشو به سمتش چرخوند و لبشو کوتاه بوسید نفسش تو سینه حبس شد،کارای تهیونگ اونو میترسوند،اونا یهویی با هم خوابیده بودن و یونگی خیلی خوب متوجه شده بود احساسش به تهیونگ داره تغییر میکنه و حالا که تهیونگ مدام مراقبشه باعث میشد بیشتر وابستش شه...
هرچند میدونست اون لعنتی ذره ای هم دوسش نداره و اینا هم همش حس مبارزه طلبی و دلسوزیشه ولی بوسیدنش به هر بهانه ای زیاده روی نبود؟!
با شنیدن صدای زنگ تلفن پدربزرگ به خودش اومد و متوجه شد پدربزرگ داره همزمان با عذرخواهی جایی میره ،این یکم مشکل میشد ولی وقتی پدربزرگ تهیونگ اونو مجبور کرد باهاش بره همه چی بدتر شد:
_پدربزرگ شوخی میکنی؟!
/آههه تهیونگا معذرت میخوام نوه گلم ولی مجبوریم.
_اما...
تهیونگ نگاهی به شروین و بعد یونگی انداخت،میدونست یونگی میترسه که با اون تنها باشه ولی مجبور بود.
_ب...باشه.
دستشو روی شونه یونگی گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:
_سعی میکنم سریع برگردم.
یونگی فقط سرشو تکون داد و به پوزخند گوشه لب شروین خیره شد.
با رفتن پدربزرگ و تهیونگ همه جا در سکوت فرو رفت هرچند بعد از چند دقیقه شروین به حرف اومد:
÷توتفرنگی کوچولومون انگار از کسی خوشش میاد.درسته؟!
یونگی نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه:
+معلومه که دوسش دارم...اون دوست پسرمه و...
÷هه.
به شروین نگاه کرد ،جوری که پسر با آرامش گوشت توی بشقابشو تیکه تیکه میکرد:
÷این گوشتو میبینی...کوچولو؟!
یونگی به گوشت نگاهی انداخت و سرشو آروم بالا و پایین کرد:
÷این همون کیم ته...دوست پسرته...
نگاه نافذشو به چشمای یونگی دوخت و محکم گفت:
÷اگه ازش جدا نشی...
گوشتو محکم به دندون کشید و پارش کرد و قورتش داد:
÷این بلاییه که سرش میاد!
همزمان با اتمام جملش از جاش بلند شد و کتشو روی دستش انداخت،به سمت پسر رفت و چون پسر رو توی دستش فشرد،خم شد و بزور بوسه ای پر حرص روی لبای یونگی گذاشت و کمی لبشو پاره کرد تا به وضوح تهیونگ متوجهش شه...
و بعد از زمزمه کردن(خوب فکراتو بکن بیبی)بیرون رفت...
کریس همزمان که سوار ماشین مدل بالاش میشد لیسی به لبش زد و زمزمه کرد:
÷لباش طعم بهشتو میده‌‌.
یونگی بعد از رفتن شروین دستشو روی قلبش گذاشت و تندتند نفس میکشید،متوجه خدمتکارایی شد که تازه اومدن دستشو بالا اورد و وقتی سرپرست (رئیس خدمتکارا)اونها اومد به ارومی زمزمه کرد:
+اینجارو تمیز کنی...آهه.
عصبی دستو مشت کرد و بلند شد و به سمت اتاق تهیونگ رفت،با وارد شدن به اون در رو بست و به اون تکیه داد،لعنت بهش لبش خیلی زخم شده بود.







هی روزگار:)

نارنگی یا توت فرنگی؟!Where stories live. Discover now