PART_13

179 52 46
                                    

سلام بچه ها حالتون چطوره ؟!
متاسفم دیر کردم تا ذیروز مشهد بودم نمیتونستم آنلاین شم،الانم ک برگشتم (امیکرون یا کرونا)گرفتم🙂
خلاصه حالم افتضاحه
💔‌...




+اوکی زرافه زشت.
یونگی سری تکون داد و بیخیال نسبت به بحث قبلیشون ادامه داد:
+ولی اینی که گفتی دقیقا کیه؟!
تهیونگ کمی فکر کرد و جواب داد:
_خبببببب بذار راستشو بگم...واقعا نمیدونم چون بابابزرگم یهو زنگ زد و اینو گفت.
یونگی سری تکون داد و دوباره چشماش درشت شد:
+بدبخت شدیم کیم!
تهیونگ متعجب نگاهی به پسر کوتاه تر انداخت و سوال کرد:
_برای چی؟!
یونگی اخمی کرد و فوری جواب داد:
+کیم فاکینگ تهیونگ به این فکر کن که بابابزرگت منو معشوقت اعلام کرده و فااااک توی مهمونی منم هستممممم!!!!
تهیونگ کمی فکر کرد و یهو دستشم به پیشونیش کوبوند:
_اوه فاااااااااک.
٫بیترادب!
با شنیدن صدای بچگونه ای هر دو به سمت صدا برگشتن و با دیدن همون بچه ای که چن دقیقه پیش با ذوق به مادرش میگفت اون دو عاشق همن چندبار پلک زدن:
_من بی ادبم؟!
پسر بچه سرشو به نشونه تایید بالا و پایین کرد و با اخم بشدت کیوتی جواب داد:
٫اوهوم،تو بلند گفتی فااااااک.
_😐
@غلومرضااااا،غلومرضا پسرممممم،کجایی؟!عه اینجایی.
یه زن که توی یه پارچه قایم شده بود یهو پیداش شد و پسر بچه رو بغل کرد:
٫عه مامان سکینه اومدییییی؟!این عاقا بی ادبه.
بعد به تهیونگ اشاره کرد و فاز سوسماسی گرفت.
(رسما دارم سسشر مینویسم😐😂😂😂)
تهیونگ متعجب دستشو جلوی دهنش گرفت و  زمزمه کرد:
_عه عه عه عجب عادمی ایااااااااااا.
پسر بچه یا همون غلومرضا زبونشو بیرون آورد و بعد فرار کرد.
__________________
فرداشب:
+هوی قاتل نارنگی!
یونگی آروم رو به تهیونگ زمزمه کرد و تهیونگ جواب داد:
_چیه گربه پشمالو؟!
+یااااااا من گربه نیستم.
_منم قاتل نیستم ،این به اون در!
یونگی پوفی کرد و آروم زمزمه کرد:
+میگم...الان با همه مهمونا سلام علیک کردیم،مهمون خاصتوتم که هنو نیومده،حالا باید چیکار کنیم؟!
تهیونگ گوشه لبشو گزید و جواب داد:
_فعلا بیا رو صندلیمون بشینیم،حواستم بیشتر جمع کن چون خیلیا نگامون میکنن!
لبخند فیکی زد که شبیه قورباغه شد و بعد
صندلی رو عقب کشید تا یونگی بشینه،وقتی یونگی نشست اون هم نشست سرجاش.
ده دقیقه بعد این پدربزرگ تهیونگ بود که با سرعت به سمت اون دو میومد.
/هی بچه ها آماده باشین که مهمونم اومد،پاشین ببینم.اون بزرگترین صادر کننده توتفرنگیه آسیاعه.دنبالم بیاین و عرض ادب کنین.
تهیونگ و یونگی سرشونو تکون دادن و مث جوجه اردک دنبال پیرمرد به راه افتادن.
بین راه پیرمرد به حرف اومد:
/خوشش نمیاد کسی بهش خیره شه پس تا وقتی رو به روتون می ایسته سرتونو پایین بندازین و یادتون باشه دست چپشم نگیرید و بغلشم به هیچ وجه نکنین.
تهیونگ و یونگی دوباره سرشونو تکون دادن و به سمت مکان مورد نظر رفتن.
مهمونشون با همه حال و احوال پرسی میکرد و تهیونگ به وضوح متوجه بی میلی پسر به مهمونی و مهمونا شده بود مخصوصا وقتی سرشو بالا آورد و بهش دست داد.
یونگی عصبی بود صدای مهمون زیادی آشنا بود،مگه میشد این صدا رو نشناسه؟ولی دعا میکرد اون شخص نباشه...
با ایستادن پسر روبه روش سرشو آروم بالا آورد و چهرش نگاه کرد...
و همین باعث تغییر چهره هردو و شوکه شدنشون شد...
نفس عمیقی کشید و باصدای لرزونش دست راستشو جلو برد و ترجیح داد وانمود کنه کابوس زندگیشو نمیشناسه:
+س..سلام!مین یونگی هستم.
عجیب بود که تهیونگ و پدربزرگش هردومتوجه تغییر جو ناگهانی فضا و اون دو پسر شدن،نیشخندی که مهمونشون داشت و لرزش خفیف یونگی داشت تهیونگ رو میترسوند.
اما همه چی وقتی عجیب شد که پسر مقابل دست چپشو جلو آرود و خودشو معرفی کرد:
÷کریس وو هستم معروف به...شروین.
و بعد از تموم شدن حرفش محکم یونگی رو بغل کرد.
تهیونگ چیزی نمیفهمید ولی دوتا چیز اذیتش میکرد،لقب کریس و اینکه اون پسرقانونشو زیر پاش گذاشته و یونگی رو بغل کرده...و اینا میترسوندش...تهیونگو میترسوند.
یونگی اما هرلحظه بیشتر میترسید و وقتی زمزمه شروین کنار گوششو شنید یخ زد:
÷بالاخره به هم رسیدیم توتفرنگی کوچولو...
_____














گفته بودم یونگی از توتفرنگی متنفره؟! :))))))

نارنگی یا توت فرنگی؟!Where stories live. Discover now