Part 2🐺⚔️

4.2K 596 26
                                    

قبیله سان
امیدوار بودکه همه چیز مثل همیشه پیش بره و اون چیزی که پیش بینی میکرد و براش این پیشنهاد رو به پادشاه داد اتفاق بیوفته اینم میدونست که اونا مجبور به قبول کردن این معامله هستن تا کشورشون نابود نشه سولی ارتش بزرگی داشت و براشون خیلی سخت میشد
نفس عمیقی کشید و دستاش رو پشتش حلقه کرد
*قربان
_چیزی شده جین
*پیکی از طرف پادشاه کیم اومده
_چقدر زود ....راهنمایش کن چادر منم میام الان باید به جایی سر بزنم
جین سری تکون داد و رفت
راه افتاد سمت محل تمرینات
فرمانده قبیلش رو صدا کرد
_یونگی
*بله قربان
_با من بیا
یونگی دنبالش راه افتاد
_جونگکوک کجاست ؟
*مثل همیشه
_رودخونه ...باشه بعدا بهش میگم
باهم وارد چادر شدن و فرستاده امپراطور بهشون احترام گذاشت
_لطفا بشینین
فرستاده نشست
_میشنوم
+قربان با درخواست شما موافقت شده
تهیونگ نیشخندی زد خب معلوم بود که موافقت میشد
_خب..
+شاهزاده کوچک با درخواست شما موافقت کردن و بعد از جشن ولیعهدی عالیجناب نامجون به طرف اینجا حرکت میکنن
تهیونگ سری تکون داد
_بسیار خب ...منم به زودی نیروی کمکی رو میفرستم ..فرمانده؟
*بله قربان
_برو پیش جونگکوک و بگو نیرو هارو بفرسته
رو کرد سمت فرستاده
_شما برمیگردین یا مهمان ما هستین ؟
+ممنون قربان برای جشن باید برگردم
_باشه نیروهای من بزودی به طرف پایتخت میان نگران نباشید
فرستاده از جاش بلند شد و تعظیمی کرد
+من دیگه میرم
تهیونگ سرش رو تکون داد و یونگی برای بدرقه همراه فرستاده رفت
جین وارد چادر شد
*چرا همچین کاری کردی؟شماها خیلی راحت میتونستین با امگاهای اینجا ازدواج کنین
_ما قدرت داریم ولی به نفوذ بیشتری نیازداریم ...پس این کار واجب بود
*ولی اگه....
_جین نگران چیی؟؟دیدی که اون شاهزاده قبول نکرد و تو به ازدواجش در نیومدی همچی تموم شد منو کوک قراره ازدواج کنیم
*امیدوارم قابل تحمل باشه این آقای شاهزاده
_هست ....
صدای عصبی جونگکوک اومد
-تهیونگ چیشده؟؟آخر کار خودت رو کردی ؟؟؟من نگفتم منو قاطی نکن توی لعنتی میتونی خودت باهاش ازدواج کنی به من چیکار داشتی
_فکر کن کوک ما باید یه لونا داشته باشیم نه دوتا اینجوری اوضاع پیچیده نمیشه ...بعد جوری رفتار نکن انگار عاشقی و قرار نیست بهش بررسی
جونگکوک چشمی چرخوند و رو صندلی نشست
-از دست تو ...دلم میخواد سر به تنت نباشه

.
.
.
.
.

*بله قربان با من کار داشتین
_کم کم راه بیوفتین سمت ورودی کوهستان تا شاهزاده رو همراهی کنین
*چشم
-حسابی مواظب باش یونگی
یونگی حرصی جونگکوک رو نگاه کرد و با دندونای چفت شده گفت
*خفت میکنم حیف که رئیسی
جونگکوک خندید



-سرورم کم کم داریم میرسیم
+اه چقدر زود
فرمانده خنده‌ای کرد
-شما کل راه رو خواب بودین سرورم ....
وایستادن
-از اینجا به بعد هدایت شما توسط سربازان قبیله سان صورت میگیره
جیمین سری تکون داد
+ممنونم
-وظیفه منه سرورم تشکر برای چی
جیمین لبخندی زد
جیمین نگاهی به سرباز هیکلی که داشت میومد سمتش کرد
+اوه
سرباز سوار بر اسب بهش نزدیک شد و احترامی گذاشت
_قربان به قبیله سان خوش‌آمدید من فرمانده یونگی هستم ....از اینجا به بعد من شما رو همراهی میکنم
جیمین به گرمی و با لبخند جواب  داد
+خیلی ممنونم فرمانده یونگی ...انتظار همچین چیزیو نداشتم
یونگی متعجب از رفتار خوب شاهزاده و زیبایی وصف نشدنیش گیج جواب جیمین رو داد
_چ..چی...انتظار چه چیزی
جیمین خندید
+هیچی ....حرکت نمی‌کنیم ؟
یونگی به خودش اومد
_بله الان حرکت می‌کنیم
امگا از فرمانده‌ای که اونو از پایتخت همراهی کرده بود خداحافظی  و تشکر کرد و به سمت منطقه‌ای که در کوهستان سان زندگی میکردن حرکت کردن حتی اسم رود اونجا هم سان بوده

Sun 🌞Where stories live. Discover now