Part 15🐺⚔️

2.8K 499 43
                                    

-یه خبر شیرین دارم برات ولی
تهیونگ توجهش جلب شد و نشست

_خبب؟

-جیهوپیمون حاملست

تهیونگ با خوشحالی گفت

_جدی میگیییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-آره

_وایییییی پسر این عالیه وایییی

جونگکوک خندید
-بسه یکمممم سنگین باش انقدر بچه دوست داری ؟!

آلفا با خوشحالی سری تکون داد
-بچه خودت بود چیکار میکردی
تهیونگ لبخندی زد

_جونمو برای خودش و امگام میدم
-میدیم

قصر

جیمین داشت توی حیاط قدم میزد
احساس گنگی داشت خیلی سعی میکرد خودش رو اروم کنه ولی انگار یه چیزش گم شده بود
انگار به اینجا تعلق نداشت

وایستاد و به تمرین شمشیر زنی هیونگش نگاه میکرد

صدای برخورد شمشیر توی سرش می‌پیچید تمام صدا ها براش خاموش شد و فقط صدای شمشیر میشنید

دوباره اون جنگل، هوای مه آلودش ،بارون، صدای بر خورد شمشیر داشت.. با یکی میجنگید
عرق سردی از پیشونیش ریخت

دویید سمت یکی که انگار زیر درخت بود و خودش رو سپر کرد

و یهو همه چیز ناپدید شد

دوتا دستاش رو روی سر دردمندش گذاشت
نامجون توجهش جلب شد

شمشیرش رو انداخت و سمت جیمین دویید و گرفتش

_جیمینننننن!!!!!!!!!!!!!!

موهایی که عرق کرده به پیشونیه امگا چسبیده بود رو کنار زد

پزشکشون بهش گفته بود که این چیزا ممکنه رخ بده

+هی...هیونگ..

_جانم..بگو..بگو چی دیدی ؟!بگوو بهم
جیمین چشماش روبست و قطره اشکی از چشماش رو گونه هاش ریخت

+داشتم مبارزه میکردم دیدم یکی از همونایی که بهم حمله کرده بود داره میره سمت کسی که زیر درخت افتاده ...انگار..انگار اون خیلی برای مهم بود من خودم رو سپرش کرد و...و..همه چیز محو شد نتونستم ببینم چهرش رو ....آخ سرم

_هیشش باشه...آروم باش

نامجون پیشونیش رو گذاش رو پیشونیه امگا
لب زد

_اینا خاطراتته ...ازش نترس بزار یادت بیاد مطمئن باش ..بهم اعتماد کن که قرار نیست چیز وحشتناکی ببینی باشه ؟

جیمین سری رو تکون داد

نامجون لبخندی به برادر زیباش که توی بغلش بود زد

بلندش کرد تا ببرتش اتاقش

سرش رو برد توی گردن جیمین و عمیق بو کشید

Sun 🌞Where stories live. Discover now