Part 12🐺⚔️

3K 500 46
                                    

*بهتره اینجا رو خلوت کنین ...
_نمیفهمی میگم میخوام پیشش باشممممممممم
*آروم باشید ولیعهد بفرمایید بیرون اینجوری ما نمیتونیم کاری بکنیم
_نفس نمیکشه
*قربان نبضش ضعیفه
با حال زاری نگاه به جین انداخت که ببرتش بیرون
جین سری تکون داد
+ولیعهد بیاین بریم چادر من استراحت کنید...مطمئن باشید اتفاقی براش نمیوفته اینجا همه قابل اعتمادن وگرنه من ته با کوک رو تنها نمیزاشتم
نامجون سری تکون داد
و باهم به سمت چادر جین رفتن
وارد شدن جین سریع اتیش داخل چادرش رو زیاد کرد
نامجون کنارش نشست
سریع رفت پتویی آورد و روی شونه های نامجون گذاشت
+الان میرم براتون یه نوشیدنیه گرم میارم
نامجون دستش رو گرفت
_نه...نرو...باش ..بشین ..توام هم خسته ای هم فشار زیادی روته
جین سری تکون داد و کنار نامجون نشست
نامجون نگاهی به جین انداخت
پتو دور جین رو از روش برداشت و یه قسمت از پتوی خودش ر انداخت روی شونه جین
_اون خیس بود ...سرما میخوری
دستش رو انداخت دور کمر جین و وادارش کرد که جلوش بشینه
_حالا بهتر شده اینجوری گرمای بدن منم کمک میکنه سردت نشه
و چونش رو گذاشت روی شونه جین
و جین با چشماش گرد به آتیش نگاه میکرد
نامجون یهو سرش رو بلند کرد
_اوه من...من متاسفم نمیخواستم که...
+نه سرورم من کاملا راحتم
نامجون لبخندی زد و دوباره سرش رو گذاش رو شونه جین
بعد از مدتی جین برگشت سمت آلفا
+گرسنه نیستین قربان
_نه فقط میخوام بخوابم
+پس بزارید جا بندازم براتون
_به شرطی که برای خودت رو ده متر اون طرف تر نزاری وگرنه میرم بیرون میخوابم
جین تکخندی زد بلند شد و گفت
+چشم اصلا چسبیده به شما میزارمش خوبه
_عالیه
نامجون نفس دردناکی کشید
+سعی کن فکرت توی همین چادر پیش خودمون دوتا باشه
بیرون این چادر همه وضعشون همینه
_درسته خودمون دوتا
نامجون رفت و سرجاش دراز کشید
جین پتو رو روش کشید
+همیشه انقدر بی توجهید به خودتون ؟
_ همیشه دوست داشتم جیمین بهم توجه کنه سرش خیلی غرغر میکرد ولی میارزید ...حالام که تو ..ففقط فرقش اینه که تو غرغر نکردی...
+چرا
جینم دراز کشید
_با اینکه شاهزاده بودم ولی توجه زیادی بهم نمیشد گدایی توجه هم نمیکردم ولی وقتی جیمین اومد همه چیز من پیش اون شد خودم من همیشه خود واقعیم  رو بهش نشون دادم ...حتی به اولین نفری که گفتم میتونم تبدیل بشم و گرگم رو بهش نشون دادم جیمین بود
+من خبر داشتم که شما از نسل ما هستین ولی همه میگفتن این بهتون ارث نرسیده و فقط پادشاهه که به گرگ تبدیل میشه
_درسته منو جیمین نمیخواستیم کسی متوجه بشه حتی پادشاه هم خبر نداره
جین سری تکون داد و دیگ حرفی بینشون زده نشد کم کم بخواب رفتن
از دیروز عصر که یونگی و آلفاها با اون حال برگشته بودن تا الان که نیمه شب بود خیلی فشار روشون وارد شده بود



آروم چشماش رو بازکرد
خواست بلند بشه که نتونست...به خودش نگاه کرد ..زخماش بسته شده بود ..حتما دوباره جیمین براش بسته بود
به دورش نگاه کرد تهیونگ یکم اون طرف تر دراز کشیده بود
و اونم بدنش با پارچه سفیدی بسته شده بود نیم خیز شد با دقت بیشتری بهش نگاه کرد
یهو تمام اتفاقایی که توی چند ساعت پیش براشون افتاد مثل یه آب یخ روش ریخته شد
دیدن یونگی
گم شدن تهیونگ
و....
تلاش جیمین برای نجات دادنش
-وای...وای نههههه...وای جیمینممممممممممم
داد زد
از جاش بلند شد
هوا روشن بود
کلافه حراسون اسم جیمین رو صدا میزد
-جیمیننننننننننننننننن....جیمینننن...کجایییییییی لعنتییییییییییی
زانو زد
*جونگکوکککککک!!!!!!!!!!
سرش رو بلند کرد
جین دویید سمتش
*بلند شو بلند شو چرا اومدی بیرون لعنتیییی...زخمات باز میشهههههههه
جین با داد گفت
ولی حواس آلفا فقط به دورو اطرافش بود که امگاش رو ببینه
آروم گفت
-هیونگ
جین با تعجب بهش نگاه کرد آلفا هیچوقت بهش نمیگفت هیونگ
-امگام کجاستتتت...لعنتی بهم بگو حالش خوبه
جین بزور کوک رو برد توی چادر و نشوندش توی جاش
نگاه درد مندی به برادر خودش کرد
+متاسفم کوک ولی تو از همشون حالت بهتره و جیمین هنوز به حالت عادی و نرمال برنگشته...
جونگکوک چشماش رو بست و قطره های اشک از چشماش سرازیر شد
-میخوام ببینمش
+نمیتونی
آلفا عصبی برگشت داد زد
-یعنی چی نمیتونییییی....من میخوام امگام رو ببینم ..ببینم کدوم احمقی جلو دارمه
میخواست بلند بشه که جین وادارش کرد بشینه
با بغض گفت
+برادرش ....نامجون
-چی یعنی چی
گریش گرفت
+بردش نامجون ..بردش پایتخت ...
جونگکوک آتیش گرفت با این حرف با تمام وجودش داد زد
-لعنتییییییییییییییی پس داشتی چه غلط میکردی .....چرا اون لعنتی باید امگام (با مشت زد به سینش )جیمین منوووو با خودش ببره پایتخت
جین با هق هق سعی تو آروم کردن کوک داشت
-آروم باش اون باید میبردتش پزشکای اینجا کاری نتونستن انجام بدن ...باید تمام تلاشش رو بکنه تا جیمین برگرده
-وای ..وای لعنتتتتتتتتتتت...منم....منم باید برم
جین داد زد
+کجاااااااااااااااا لعنتیییییییی ببینننننننن نگاه کنننننننن بیهوشههههههههه....شاید اونم دیگه بیدار نشه ...بعد میخوای اینجارو به امون خدا ول کنی بری ؟؟؟؟؟؟میخوای بدیش یونگی نگه داره که نمیتونه دو قدم راه بره یا من که یه امگام ؟یا جیهوپی که....
-بستههههه بس کن باشه باشههههههههههههه
جین بلند شد تا از چادر بره بیرون ولی لحظه آخر برگشت
+شاید باید مدت طولانی فراموشش کنی یا کلا...چون ولیعهد خیلی شاکی بود بجای اینکه شما ازش محافظت کنین اون جونتون رو نجات داد و مثل اینکه جایز نمیدونه برادرش اینجا زندگی کنه ...آره خب حق داره همچین تصمیمی بگیره ....تو این مدت بجز هم چادری چیزی براش نبودین
جونگکوک چشماش رو محکم بست
-یادمه انقدر بیرحم نبودی
+از این همه حرفی که زدم فقط بیرحمیه من توجهت رو جلب کرد!!؟؟...
با بغض ادامه داد
+به توام میگم به هیونگمم که معلوم نیست زنده بمونه یا نه میگم ...اگه قرار باشه شاهزاده جیمین رو داشته باشین ...باید زیادی قدرتمند باشین باید خودتون و اخلاقای مزخرفتون و بی عرضه‌گیاتون رو بزارید کنار ....از اونجایی که هیچ اتفاقی بینتون نیوفتاده راحت میتونم طرفای این ازدواج رو عوض کنم و اینبار من باشم که به ازدواج با ولیعهد دربیام ..
گفت و رفت
جونگکوک دیگه نمیکشید حرفای جین خیلی براش سنگین بود جوری که نفسش رو قطع کرده بود یعنی چی که طرفای ازدواج رو تغییر بده حالا که عاشق امگاش بود ؟؟ چطور میتونست انقدر راحت ازش بگذره
برگشت سمت تهیونگ خودش رو کشید سمتش
به چشمای بستش نگاه کرد
-دیدی چیشد؟!الکی الکی گرفتنش ازمون ..هنوز مزه لبش زیر زبونمه
خندید
-یک هیچ ازت جلوعم ...حتی اگه بخاطر راتم اینکارو کرد بازم یه چیز دیگه بود
بیدارشو تهیونگی بیدارشو هیونگم تو تنهام نزار باشه ؟؟؟بیدارشو باهم دیگه دوباره میاریمش بهت قول میدم اینبار منم میام اصلا چرا نیام اگه جیمینو بهمون ندادن اونجارو به آتیش میکشم ...
خم شد و چشمای بسته آلفا رو بوسید
-بیدارشو باید نجات دهندمون رو برگردونیم باید خورشید قبیله رو برگردونیم ...چشمات رو باز کن خواهش میکنم .........چرااااااااااااااا..خدایا چراااااااا..(با گریه ادامه داد)چرا من باید بهوش میومدم چرا باید این روزا رو میدیدم تو تحملت بیشتر بوددددددددددددد کاش من بجات بودم....تهیونگا چشمای قشنگت رو باز کن .....

سلامممممممم
امیدوارم که دوسش داشته باشین
نیان دوستون دارهههه

Sun 🌞Donde viven las historias. Descúbrelo ahora