دستش رو گذاشت رو شکم هیونگش و ناز میکرد
+هی کوچولو بیا دیگه خسته شدم
جیهوپ خندید+من دیگه برم شب شدش...الانم فرمانده میاد خستست میخواد استراحت کنه شیطونیه ما نمیزارع
÷باشه شب بخیر
جیمین که داشت از چادر خارج میشد دستی براش تکون داد
چند قدم برداشت که فرمانده رو دید
+خسته نباشید فرماندهیونگی لبخندی زد
×ممنونم لونا
+یونگی هیونگ ماهای آخره لطفا یکم بیشتر مراقب باش و انقدر کار نکن بعداهم میتونی جونگکوک هستش نگران چیزی نباش
×هرچی جیمینیه ما بگه مگه میشه روی حرفش حرف زد ؟
جیمین خندید
+خب دیگه برم توام تنهاش نزار
×میام باهات تا چادرتون
+نمیخواد میرم هیونگ
×باشه
خداحافظی کردن
و از هم جدا شدنداشت میرفت که یهو بدن گرمی از پشت بغلش کرد
+تهیونگا تا الان داشتی کار میکردی ؟
_بله+خیلی داری سخت کار میکنی مریض میشی یکم بیشتر استراحت کن
_جونگکوک رفته شکار
بدن جیمین سست شد
+چ..چی
_هی هی نگران نباش دیگه اون اتفاق نمیوفته
+وای لعنتی من بهش گفته بودم حق ندارع برهههه .....
حق به جانب و با حالت بامزه ای توی بغل تهیونگ چرخید
+چرا به حرفم گوش نمیده ؟؟؟!
و لباش رو داد جلو
تهیونگ خندید
و سرشو خم کرد لبای امگا رو گاز کرد
جیمین هلش داد+آخخخخ گرگ وحشی نکننننن
_کوک از همون بچگی حرف حالیش نبود
+آره خب معلومه قشنگگگگگ
باهم وارد چادر شدن
و جیمین خودش رو انداخت روی تخت بزرگی که به دستور تهیونگ براشون ساخته بودن
+آخیشششش نرمه
_اگه میدونستم جای خوابت اذیتت میکنه زودتر همچین دستوری میدادم
+نه اونم خوب بود
آلفا همونجوری که داشت لباساش رو عوض میکرد گفت
_جیمین تو رایحت داره عوض میشه متوجهش هستی ؟!
جیمین با مظلومیت سرش رو پایین انداخت
YOU ARE READING
Sun 🌞
Fanfictionژانر : امگاورس _امپرگ _اسمات_تاریخی_تریسام کاپل اصلی : ویمینکوک تاپ :تهیونگ ، جونگکوک باتم: جیمین کامل شد ✅