Part 13🐺⚔️

2.8K 460 49
                                    

-آروم باشید ملکه ..پزشک دربار که گفت وضعیت بدنیش نرمال شده

ملکه سری تکون داد
+من امشب پیش....

-نه شما بفرمایید استراحت کنید من خودم مراقبش هستم

امگا سری تکون داد
و از اقامت گاه جیمین خارج شد

نامجون روی صندلیه کنار تخت جیمین نشست دستش رو گرفت

-کافیه پسر بلند شو نزدیک سه هفتست که بیهوشی منو دق دادی که

دست جیمین تکون خورد

آلفا ناباور سرش رو بالا آورد

و به چشمایی که داشت باز میشد نگاه کرد
چشماش از خوشحالی خیس شده بود

-جیمین....جیمینااااا

دستش رو کشید روی موهای امگا

+هی..هیونگ
-جانمممم...قربونت برم من مردمو زنده شدم تا
این صدا رو دوباره بشنوم که !!!

+چه اتفاقی افتاده ؟!

-هیسسس حرف نزن بچه باید برم بگم بهوش اومدی همه نگرانتن

خم شد پیشونیه جیمین رو بوسید و از اتاقش خارج شد

جیمین به اطرافش نگاه کرد هرچی فکر میکرد چیزی یادش نمیومد که چرا اینجاست روی تختش و چه اتفاقی براش افتاده

بعد از خوشبش با پدرومادرش و تایید پزشک از سلامتی کاملش البته فعلا ...همه از اتاق خارج شدن و فقط نامجون موند

جیمین سر جاش نشست

+هیونگ میشه بگی چه اتفاقی برام
افتاده ...چرا بیهوش بودم

_خب تهیو....

+راستی هیونگ ...تازه یادم اومد دوباره باید برم راجب ولیعهد شدنت با پدر حرف بزنم من نمیخوام ولیعهد بشم تو لایقشی...

نامجون خشکش زد

جیمین چی میگفت ؟؟جیمین حتی توی مراسم ولعیهد شدنشم حضور داشت

_جیمین!!!!!...تو..تو داری چی میگی ؟!

+یعنی چی ؟حرف خیلی نامفهوم بود هیونگ؟

_وای....ا..الان برمیگردم

دویید تا بره به پزشک خبر بده

دوباره ملکه و پادشاه و پزشک داخل اتاق جیمین جمع شدن

پزشک بعد از دقیق معاینه کردن جیمین رو کرد سمت بقیه

*ایشون حافظه کوتاه مدت خودشون رو از دست دادن ...نگران نباشید بعد از مدتی و دارو هایی که بهش میدم کم کم خوب میشن و حافظشون برمیگرده ...قربان ضربه ای به سر شاهزاده خورده بود ؟؟!

_نه...نه چیزی به سرش نخورده
*پس احتمالا برای دارو هایی که پزشکان قبیله برای بهبودیش بهش میدادن ...انقدر دوز بالا و قوی بودن که بهشون آسیب وارد
کرده ...اشتباه تجویز کردن دارو باعث مشکلاتی میشه

جیمین با کلی علامت سوال پرسید
+قبیله؟؟

ملکه غمگین به پسر نازنینش نگاه میکرد
پادشاه گفت
-درسته.... قبیله ای تورو زخمی پیدا کرده بودن..تو یادت نمیاد مثل اینکه
جیمین گنگ سری تکون داد

نامجون اخمی کرد

بعد از مدتی از اتاق خارج شدن نامجون با عصبانیت گفت
_یعنی چی قربان چرا حقیقت رو بهش نگفتین اون همسر داره اونم دوتا ...اونا منتظرشن!!!

-این تو بودی که با عصبایت داد میزدی جیمین دیگه نباید به اون قبیله برگرده

_من فقط عصبانی بودم ...

-کیم تهیونگ هنوز به هوش نیومده

_این چه ربطی به سوال من داشت ؟؟؟؟؟
ملکه آروم گفت
من میرم استراحت کنم
-ببین نامجون جیمین که بالاخره حافظش برمیگرده من ترجیح میدم خودش یادش بیاد تا من چیزایی رو بهش بگم که اون هیچ ایده ای راجبش نداره ....من مطمئنم میان دنبال جیمین ...اون خودش تصمیم میگیره بمونه یا بره

_سرورم اونا اگه موقعی برگردن که جیمین نمیشناستشون چی ؟؟؟

-باید برای داشتنش تلاش کنن...دیگه مفتی بهشون نمیدم ..پسرم رو
نامجون دیگه چیزی نگفت
-بهتره استراحت کنی یکم منشی سو رو میفرستم پیشش
آلفا سری تکون داد و با قدم های آروم ولی محکم به سمت اقامت گاه خودش رفت  

*به به حال شاهزاده ما چطوره
+خوب نیستم ...خیلی احساس تهی بودن دارم
*سرورم نگران نباشید حالتون بزودی خوب خوب میشه
جیمین سری تکون داد
*اممممممممم قربان یه چیزی بگم ؟؟؟
+نگو که باز میخوای سوالای چرتو پرت بپرسی
*آفرین خوب اخلاقم دستته ها
+خفه شو
*نظرت راجب دوتا آلفا چیه
+چی چرتو پرت میگی تو !!دوتا آلفا؟دیوونه ای ؟؟؟؟
*من که نه ولی تو هستی دیگه ... آره یقیناا هستی ... منم میگم خدایا آخه دوتا آلفا داشته باشی چیزی برات نمیمونه
زیر لب گفت
ولی مثل اینکه به تو ساخته
جیمین با داد گفت
+تموم کن این چرتو پرتارو تا ندادم سرتو بزنن
سو دویید سمت در و با خنده گفت
*روز خوش جیمینییییییییییییییییییی
+گمشووووووووووووو
 

قبیله

جانگ کوک بالا سر تهیونگ نشسته بود
-ته تهیونگ هیونگ نمیخوای بیدار شی من بدون تو نمیتونم ادامه بدم هیچ خبریم از جیمین ندارم تورو خدا بیدار شو من خسته شدم
داشت بی صدا گریه میکرد
جین وارد چادر شد دید که جانگکوک بالا سر تهیونگ نشسته داره گریه میکنه یواش رفت پیشش نشست دستاشو گذاشت رو کتف کوک
-هیونگ
*جانم چیزی نیست بیدار میشه
کوک تو بغلش گرفت
*راحت باش خودت خالی کن
-چرا بیدار نمیشه هیونگ تو قلبم احساس درد میکنم انگار نیمی از قلبم وجود نداره من فقط تو این زندگی تهیونگ جیمین دارم اون که رفت تهیونگم میخواد بره پس من چی هااااااا من چرا اصلا بیدار شدم منم باید همراه اونا بیهوش میموندم یا اصلا میمردم
جین برای اولین بار زد زیر گوش کوک
*فقط خفه شو یاااا میفهمی داری چی میگی
باداد
همتون خود خواهین اون از پدر مادرم این از تهیونگ نامجون توهم میخواستی بری لعنت به همتون از چادررفت بیرون
کوک متوجه نامجون تو جمله جین نشد ولی خیلی ناراحت بود که به هیونگش تو این سالها توجه نکرده
دستاشو گذاشت رو سرش چشماش بست
-اهههههههه

سلام
میدونم کمه ولی ببخشین
نمیدونم اصلا چی نوشتم ولی لطفا دوسش داشته باشین
دوستون دارم

Sun 🌞Where stories live. Discover now