خستگی

1.1K 95 34
                                    

"لیسا"

-پس چرا دوباره انجامش نمیدی؟

با حرفش احساس کردم گونهام داغ شدن چشمهامون روهم قفل شده بودو و من...و من دوباره اون پوزخندشو که بطرز عجیبی دیگه برام چندش اور نبود رو صورتش میدیدم

با حس دستاش رو کمرم تکونی خفیفی خوردم که با حس لباش ناخوداگاه چشمام بسته شد

ارومش داشتم!
اره...بعد ازون اتفاق و استرسو نگرانی که بهم وارد شده بود با این بوسه ارومش گرفتم!

اون خوب بود و همین کافی بود!

پس لبخندی محوی زدمو لبامو که تالان بی حرکت فقط رو لباش بودو تکونی دادم و بوسه اروم ولی عمیقی رو شروع کردم

با صدای افتادن چیزی وحشت زده و سریع عقب کشیدم و به پشت سرم نگاه کردم

دختری که چند لحظه قبل بهم خبر بهوش اومدن جنیو داده بود!

پرستار سریع خم شدو کاغذای پخشو پلا شده رو از زمین جمع کرد

و این‌کارش یعنی مارو دیده!
رو به جنی کردم ولی در کمال ارامش با لبخند بهم زل زده بود

چشه؟
اصلا نگران نیست تو دردسری بیوفتیم؟

اخمی محوی رو پیشونیم شکل گرفت که با صدای پرستار دوباره مجبور شدم لبخند ضایعی بزنم

-عاممم ببخشید خانم میخاستم دلیل ضعف و حال بدتون رو بگم که ناشی از کار زیاد و فشار جدی و نخوردن درست و به اندازه کافی غذا بوده دکتر براتون داروی خاصی در نظر نداره فقط وعدهای غذایتونو به وقتش بخورید و بخودتون فشار نیارید

سمت  تخت رفتو دست جنیو که رو شکمش بود گرفت همونطور که مشغول کندن کنول بود ادامه داد

- شما مرخصید و یه اقا...

با باز شدن شدید در حرفش نصفه موندو سر سه نفرمون به فرد جدیدی که داخل اطاق شده بود نگاه کردیم

ته مین با اعصبانیت سمت جنی اومدو با لحنی که سعی در کنترولش داشت گفت

×بهت گفتم حالت خوب نیستو باید به دکترت مراجعه کنی اگه همون موقع تو کامپانی اجازه میدادی دکتر حالتو چک میکرد الان این اتفاق نمیوفتادو...

با انگشت اشارش سمت در نشونه گرفته با لحن محکمتری ادامه داد

×اون بیرون خبرنگارا صف نمیکشیدند!

جنی که انگار حوصلش از حرفای ته مین سر رفته بود پوفی کشیدو از جاش بلند شد ولی سریع سرشو بین دستاش گرفت و صورتش توهم رفت

یک قدم نزدیکش شدم ولی با شنیدن زمزمش دست نصفه دراز شده و قدم جلو گذاشته عقب کشیدم

-خوبم!

سرشو بلند کردو رو به ته مین گفت

-حالم خوب بود فکر نمیکردم کارم به بیمارستان بکشه!

𝐒𝐞𝐱𝐲 𝐇𝐨𝐧𝐞𝐲||𝐉𝐞𝐧𝐥𝐢𝐬𝐚||Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ