بهشت واقعی " پایان"

876 70 16
                                    

لطفا آهنگی Done for me :Punch رو از جایی که گفته شده حتماً گوش بدید.
آهنگ رو روی حالت خودکار بذارید تا هر بار خودش پلی بشه و تا آخر پارت بهش گوش بدید.



پلک‌هاش تکونی خورد و ثانیه‌ی بعد چشم‌هاش رو باز کرد.
هوای روشن اتاق نشون می‌داد که صبح شده؛ ولی به‌نظر می‌رسید هنوز ساعت حتی ۸ نشده بود؛ چون صدای آلارم گوشیش رو نشنیده بود.

با کرختی از جاش بلند شد و برای اینکه از سرگیجه‌ی هر صبحش کم بشه، چند دقیقه‌ای رو لبه‌ی تخت نشست.

بعد از اینکه احساس کرد کاملاً بیداره و قرار نیست با بلند شدنش اتاق دور سرش بچرخه، از جاش بلند شد و یک‌راست به سمت حموم رفت.

لباس‌هاش رو درآورد و زیر دوش ایستاد.
درجه‌ی آب رو نسبتاً سرد گذاشت و با بستن چشم‌هاش، اجازه داد آب خستگی تنش رو با خودش بشوره و ببره.

می‌تونست صدای محوی از بیرون حموم بشنوه و احتمالاً صدای آلارم گوشیش بود.
پس ساعت ۸ صبح شده بود و این یعنی روز جدیدش شروع شده بود.

روزی که واقعاً قرار بود براش جدید باشه.
روزی که قرار بود دوباره برگرده به زندگی‌اش.
به زندگی‌ای که این ۱۸ سال گذرونده بود.
همون طور که بعد از سویون زندگی کرد بعد از اون هم زندگی می‌کرد.
سه ماه کافی بود.

بعد از دقایقی که با حموم‌کردن سپری شد، داخل کمدش دنبال لباس مناسبی می‌گشت.

چند دور دستش رو روی لباس‌های با رنگ‌ها و مدل‌های مختلف که توی رگال آویزون بودند، کشید.

بالاخره لباسی برخلاف تصمیمش، ساده و با رنگ‌های تقریباً روشنی رو انتخاب کرد.

یه تاب زرد رنگ با دامن چهارخونه‌ی دکمه‌دار که کوتاهیش تا بالای رونش می‌رسید.

بعد از پوشیدن لباس‌هاش به سمت میز آرایشی که با فاصله از در اتاقش قرار داشت، رفت و بدون نشستن روی صندلی کوچک جلوی پاش، نگاهی به خودش توی آینه انداخت.

موهاش رو با سشوار خشک کرد و برخلاف دیروز که می‌خواست بهشون حالت بده، فقط دستی بینشون کشید و اجازه داد دور گردن و روی قسمتی از صورتش پخش بمونن.

نگاهی کوتاهی به لوازم روی میز انداخت و نفس عمیقی کشید.

بعد از ۱۰ دقیقه که همچنان ایستاده ولی کمی با فاصله از میز آرایشی‌اش بود، به استایل و میکاپش خیره شد.

دیروز تصمیم گرفته بود روز جدیدش رو با میکاپ غلیظ، لباس‌های جذب مشکی، و موهای حالت‌دار شروع کنه؛ اما الان با لباس‌های پارچه‌ی ساده و رنگارنگ، میکاپ لایت و محو و موهای لخت و بدون حالت به انعکاس خودش زل زده بود.

چرا دیگه تصمیم‌هاش با کاری که می‌کرد تطابق نداشت؟
انگار تصمیم رو یه نفر دیگه می‌گرفت و کار رو کسی دیگه‌ای انجام می‌داد.

𝐒𝐞𝐱𝐲 𝐇𝐨𝐧𝐞𝐲||𝐉𝐞𝐧𝐥𝐢𝐬𝐚||Où les histoires vivent. Découvrez maintenant