Part 1

197 17 2
                                    

آب سرد روی سرم سرازیر شد. یه نفر فریاد کشید:
- جیمین! بیدار شو!
دستوری که یونگی بهم داده بود، از طریق پیوند ذهنیمون به من منتقل شد و من با نفسهای بریده از خواب پریدم. چندبار پلک زدم تا قطرههای آبی که پشت پلکهام جمع شده بودن، کنار برن. سعی کردم بفهمم که چجوری از حموم سر در آوردم و چرا زیر دوش آبم! یه لحظه زمان برد تا دیدم به اطراف واضح شد. تهیونگ با چشمهای آبی کریستالیش، بهم زل زده بود. دست لرزونم رو به سمت شیر آب دراز کردم و اون رو کامل به سمت آب داغ چرخوندم. با صدای لرزون گفتم:
- یا عیسی مسیح! پنج شبه که پشت سر هم داره این اتفاق میفته.
دستهای یه نفر دورم حلقه شده بودن. منو محکم تو آغوشش نگه داشته بود و سرم رو سینهاش بود. میتونستم حس کنم که یونگی منو زیر جریان آب نگه داشته و همراه با من، خودشم خیس شده. این اتفاق تبدیل شده به برنامه حتمی هر شبمون! یونگی سرم رو
بوسید و گفت:
- این دفعه خیلی منو ترسوندی چیم. تقریبا داشتم میرفتم دکتر رو خبر کنم.
- نه! اینکارو نکن. هیچوقت! نمیخوام دکتر گنزالس با اون آمپولهای مزخرفش بیاد سراغم.
اگه یه چیز وجود داشته باشه که بتونه وضعیت بد الانم رو بدتر کنه، مطمئنا دکتر گنزالس و کیف کوچیک وحشتناکشه که پر از آمپول و سوزنه! تهیونگ پرسید:
- یادت میاد که تو خواب چی دیدی؟
تهیونگ کنار وان، تو حموم کوچیک مشترکمون نشسته بود. آروم سرم رو به علامت منفی تکون دادم. از وقتی که از قلمرو جادوگران آلکوئالر فرار کردم، هر شب همین بلاسرم میومد. امیدوار بودم که این وضعیتم یهجور اختلال روانی ناشی از استرس باشه؛ بخاطر اتفاقات تلخی که تو این مدت رخ داد و آسیب‌هایی که بهم وارد شد. اما ترسی که هنوزم مثل خون، باسرعت تو رگهام جریان داشت، باعث میشد فکر کنم که قضیه بیشتر از این حرفهاست! خیلی بدتر و جدی تر! تنها چیزی که از خوابهام یادم میموند، بخشهای مربوط به خونریزی و قتلعام بود؛ اما خب چیزهایی که میدیدم، به اندازه کافی
ملموس نبودن که بخوام برای تهیونگ توضیح بدم. تصاویر ذهنی من هیچوقت انقدر مبهم و گنگ نبودن؛ اما از وقتی که یونگی گازم گرفت و منو تبدیل به گرگینه کرد، تصاویر ذهنیم تغییر کردن.اوایل، برای یه مدت من هیچ تصویر ذهنی نمیگرفتم. طوری که فکر کردم تصاویر ذهنیم برای همیشه از بین رفتن. بعدش، تصاویر ذهنیم برگشتن؛ اما دیگه اینطور نبود که با لمس هرچیزی، فورا و ناخودآگاه تصویر ذهنی بگیرم؛ بلکه بایدتمرکز میکردم تا تصویری تو ذهنم پخش بشه. و بعد عجیبتر از همه این بود که من کمکم میتونستم اتفاقاتی رو ببینم که قرار بود تو آینده رخ بده. از وقتی که جیسو جادوم رواز وجودم بیرون کشید، تنها چیزی که تو تصاویر ذهنیم میبینم، مربوط به کشور پرو میشه. اگه من به جای کالدیا به پرو میرفتم، اونوقت جیسو تمام افرادی که تو سنت ایلبه
هستن رو می ُکشت! یه نفس عمیق کشیدم؛ اما فورا از این کار پشیمون شدم! گفتم:
- شما هم این بو رو حس میکنین؟
یونگی دستش رو نوازشوار روی صورتم کشید و موهام رو از جلوی چشمهام کنار زد. گفت:
- بوی چی؟
- گوگرد!
تهیونگ و یونگی برای یه لحظه بیحرکت موندن. لعنتی! اگه این بو بخشی از خوابی باشه که دیدم، پس یا من تو خوابم با جیسو درگیر شده بودم، یا جیسو داره یه چیزی میسازه تا دوباره برامون دردسر درست کنه. پرسیدم:
- شما هیچ بویی حس نمیکنین؟
یونگی گفت:
- نه عزیزم. من الان جز بوی تو، هیچ بوی دیگهای حس نمیکنم.
دستش رو به سمت شیر آب دراز کرد و جریان آب رو قطع کرد. بعد همونطور که من تو بغلش بودم، از روی زمین بلند شد. گفت:
- لباسهات خیس شدن، باید عوضشون کنی. بعدش باید حرف بزنیم؛ چون اینکه وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده، هیچ مشکلی رو حل نمیکنه.
آروم منو روی زمین گذاشت. وقتی حرکت میکرد، قطرههای آب از لباسهای خیسش به پایین چکه میکردن. تیشرتش کامال به بدنش چسبیده بود؛ طوری که انگار پوست دومش بود! و عضالت بدنش رو به خوبی نشون میداد. یونگی لباسش رو از تنش درآورد و به سمت وان پرتاب کرد. لباس اونقدر خیس بود که وقتی به کف وان برخورد کرد، صدای
شلپ ایجاد شد. یدنگی حوله رو دور خودش پیچوند و بعد یه حوله دیگه از قفسه برداشت. به سمت من برگشت و حوله رو دورم پیچوند. فاصله بینمون رو به صفر رسوندم و اجازه دادم که گرمای بدن یونگی، تو وجودم رسوخ کنه. حق با یونگی بود.  نادیده گرفتن بلایی که داره سرم میاد، اصلا درست نیست. حتی یه ذره! اما حرف زدن درمورد این موضوع باعث میشه که حقیقت مثل یه فیلم جلوی چشمهام پخش بشه. و خب اینکه وانمود کنم تو این چند هفته هیچ اتفاقی نیفتاده، خیلی آسونتره! اینکه من هرگز به

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now