Part 6

19 5 0
                                    


یونگی آهی کشید و بعد حس کردم که پیوند بینمون عمیقتر شده. تمام نگرانی و وحشت یونگی تو وجودم رسوخ کرد. درد جدا شدنمون که یونگی رو داغون کرده بود، حس
کردم و تقریبا نفسهام بریده بریده شدن. من اصلا متوجه نشده بودم که یونگی تمام این دردها رو تو خودش ریخته و چیزی بروز نداده. محکمتر بغلش کردم و پشت لباسش رو چنگ زدم. خدایا. من به خاطر بلاهایی که جیسو سرم آورده بود، حسابی بهمریخته و آشفته بودم؛ اما یونگی هم داغون شده بود. من به این موضوع توجهی نکرده بودم. من
درد کشیدن جفتم رو نادیده گرفته بودم. گفتم:
- من...
صدام لرزید و مکث کردم. بعد گفتم:
- متاسفم یونگی . من نمیخواستم هیچ کدوم از این اتفاقها رخ بده.
نمیتونستم الان کمکی بهش بکنم و دردش رو تسکین بدم. قطره اشکی روی گونهام
جاری شد. یونگی منو از خودش جدا کرد و گفت:
- هی! این اشکها برای چیه؟
- تو پیوندمون رو محدود کردی، همهچی رو تو خودت ریختی؛ بخاطر همین من نفهمیدم که تو چقدر آسیب دیدی.
یونگی پیوند بینمون رو دوباره بست. هلش دادم و گفتم:
- اگه جرات داری دوباره احساساتت رو ازم مخفی کن!
یونگی چندبار دهنش رو باز و بسته کرد و گفت:
- من اصلا نفهمیدم که پیوند بینمون رو باز کردم.
اصلا چرا یونگی باید احساساتش رو به روی من ببنده؟ یونگی ذهنم رو خوند و گفت:
- چون تو به اندازه کافی با مشکالت مختلف سر و کله زدی. دیگه لازم نبود منم به مشکالتت اضافه بشم.
- خیلی خب ولی دیگه تمومش کن. من هیچوقت ازت نخواستم که اینطوری ازم محافظت کنی.
- اما این وظیفه منه.
حالا داشت منو عصبی میکرد. الان تصورم از یونگی یه مرد غارنشین چماق به دسته
که میخواد تحت هر شرایطی از جفتش محافظت کنه و اهمیتی نمیده که چه بلاهایی ممکنه
سر خودش بیاد. اما این آقا باید چماقش رو بذاره زمین و یکم به خودش اهمیت بده. گفتم:هوف! توروخدا با این حرفها منو نپیچون.
یونگی دستهاش رو دو طرف صورتم گذاشت و با انگشتهای شصتش اشکهام رو پاک کرد. گفت:
- اتفاقا الان بیشتر از همیشه روی وظیفهام جدی هستم.
خیلی خب. اما این بازی میتونه دوطرفه باشه! گفتم:
- اتفاقا از این به بعد منم میخوام وظیفهام رو انجام بدم.
اگه جفتم میخواد از من محافظت کنه؛ پس منم باید همین کارو انجام بدم. یونگی آروم لبهامو بوسید و گفت:
- خیلی خب جوجه. بیا یه دور دیگه تمرین کنیم. دست به سینه شدم و گفتم:
- جدی که نمیگی؟! نمیشه تمومش کنیم و همین الان بریم صبحونه بخوریم؟
- یه دور دیگه تمرین میکنیم و بعد میریم غذا میخوریم. میدونم که بالاخره با این
تمرینها به نتیجه میرسیم. میتونم حسش کنم. تو الان بدنت حسابی شل شده. میدونم که موفق میشی. بیا یه دور دیگه انجامش بدیم.
- خیلی خب. ولی از الان بهت بگم که بعد از صبحونه، میخوام یکم بخوابم. یهوقت هوس نکنی دوباره منو بیاری تو این جهنم! با وجود کابوسهای من و گشتهای شبانه یونگی، خواب هردومون حسابی کم شده بود. 
اضافه کردم:
- درضمن برای خواب میریم اتاق من. چون نزدیکتره.
- حله.
خوبه. یونگی ازم میخواست که بهش حمله کنم، بنابراین منم تمام تلاشم رو به کار گرفتم. گرچه میدونستم که در عرض پنج ثانیه، بازم من پخش زمین میشم! به هرحال چه ببازم و چه ببرم، بعدش میتونم برم با خیال راحت بخوابم؛ پس بهتره زودتر تمومش کنم. 
به سمت یونگی خیز برداشتم؛ اما حرکات یونگی اونقدر سریع بود که من نمیتونستم
دنبالش کنم. از طریق پیوندمون حرکت بعدی یونگی رو حس کردم و قبل از اینکه بتونه دستهاش رو دورم حلقه کنه، چرخیدم. تمام زمانی که تونستم طاقت بیارم، ده ثانیه بود، یعنی دو برابر زمانی که حدس زده بودم؛ که خب از نظر خودم شاهکار بود! بعد حس کردم بادی به صورتم برخورد کرد. با نگاه به اطرافم، حس کردم که دنیا داره دور سرم میچرخه. بعدش شروع شد! سوزشی تمام وجودم رو در برگرفت. حق با یونگی بود.

Escape from Alpha 2Onde histórias criam vida. Descubra agora