Part 28

9 3 0
                                    

و به جادوگرهافشار نیارن. آخه قدرت گرگینه ها خیلی زیاده و اگه مواظب نباشن، میتونن خیلی راحت استخوانهای اون جادوگرهای بدبخت رو پودر کنن! اما بعد از سه بار توقفی که صرف
بررسی سه تا کلیسا شد، رافائل همچنان رو صندلی کنار پنجره نشسته بود. هر سه بار!  خیلی هم از خودراضی بنظر میرسید که هر دفعه همین صندلی خوب نصیبش میشد. من که فکر میکنم این آقا داره با استفاده از جادوش به بقیه کلک میزنه تا جای خوب رو مال خودش کنه. تهیونگ گفت:
- اگه جیسو تو آخرین کلیسایی که تو لیستمون مشخص کردیم، نباشه؛ من دیگه رسما قاطی میکنم!
تهیونگ رو صندلی های ردیف اول نشسته بود و حسابی اون وسط مچاله شده بود. کلافه بخشی از موهای قرمز رنگش  رو که روی صورتش افتاده بود، فوت کرد و نق زد:
- تو هنوز هیچی حس نکردی؟ که یکم کارمون رو راه بندازه؟
- اگه چیزی حس میکردم، بهت میگفتم تا بدونی.
خیلی دلم میخواست که یه راه بهتری پیدا کنم تا ما رو به اون کلیسا هدایت کنه؛ اما وقتی اون تصویر ذهنی لعنتی رو میدیدم، تقریبا تمام تمرکزم روی افرادی بود که اونجا حضور داشتن. بخاطر همین چندان به دکور اون کلیسا توجهی نکردم. فقط میدونم کلیسایی که دنبالشیم از دیوارهای خشتی ساخته شده و پنجره هاش از شیشه های رنگی
تهیه شدن. غیر از اینها، دیگه هیچ سرنخی ندارم. نقشه رو به سمت تهیونگ گرفتم و برای اینکه سرگرمش کنم، گفتم:
- بیا کلیسای بعدی رو تو انتخاب کن.
ما تمام مکانهایی که جیسو ممکنه به اونجا رفته باشه رو با ماژیک قرمز مشخص کرده بودیم. فقط سه تا مورد دیگه باقی مونده بودن. پس میشه گفت که تقریبا دیگه آخراشه. هنوزم وقتی به هر کدوم از کلیساهای مورد نظرمون نزدیک میشیم، از شدت هیجان قلبمون میخواد از قفسه سینهامون بیاد بیرون. اما وقتی میبینیم چیزی از ساختمون

اون کلیسا باقی نمونده، حسابی ضدحال میخوریم. ترشح آدرنالین به خونمون هم که انگار تمومی نداره! وضعیتمون اصلا پایدار نیست، یه لحظه هیجان‌زده ایم و یه لحظه داغون! 
فقط امیدوارم قبل از تاریک شدن هوا بتونیم جیسد رو پیدا کنیم. تهیونگ کلیسای بعدی رو مشخص کرد و ما هم مسیر همونجا رو در پیش گرفتیم. کلیسای موردنظر، تو قسمت
شمالی شهر واقع شده و با ماشین تقریبا ده دقیقه تا اونجا راهه. از چندتا جاده خاکی پر پیچ و خم عبور کردیم تا اینکه به یه پارکینگ رسیدیم. فضای پارکینگ حسابی با علف های هرز پوشیده شده بود. ساختمونی که روبه رومون بود، یه کلیسای مخروبه بود که با گذشت زمان، توسط شاخ و برگ درختان اون منطقه پنهون شده بود. دیوارهای

کلیسا خشتی بودن؛ اما من هیچ پنجرهای نمیدیدم. میتونستم برج ناقوس کلیسا رو ببینم.  روی درهای چوبی به طرز ماهرانهای نقش و نگارهای مختلف حکاکی شده بود.
روی یکی از درها تصویر مریم مقدس کنده کاری شده بود و روی بقیه، تصویر عیسی مسیح دیده میشد. هرکسی که این نقشها رو روی درها حکاکی کرده، واقعا یه هنرمند فوقالعاده بوده. طوری که انگار با هنرش به این چوبها جون داده بود. اما وقتی ساختمون کلیسا رو برانداز میکردم، میدونستم که یه چیزی اشتباهه. گفتم:
- این کلیسایی نیست که تو تصویر ذهنیم دیده بودم؛ اما...
میتونم یه چیزی رو تو هوا حس کنم. یه حسی که وادارت میکنه فرار کنی! تقریبا مثل یه اخطار. این حس منو یاد حصارهای اطراف قلمرو جادوگران میندازه؛ البته این حس
اصلا با انرژی اون حصارها برابری نمیکنه. گفتم:
- شما هم حسش میکنین؟
کالدیا دستهاشو روی بازوهاش کشید و گفت:
- آره. اینجا حصار شده.
خب خداروشکر! چون فکر میکردم توهم زدم. شین گفت:
- من اصلا دلم نمیخواد که وارد اون کلیسا بشم. حتی یه ذره!
رافائل گفت:
- فقط یکم جادوعه! شاید جادوگران محلی از این منطقه استفاده میکنن. اگه شما بچه ها میخواین همینجا بمونین، پس من میرم تا کلیسا رو بررسی میکنم.
قبل از اینکه کسی بتونه جلوی رافائل رو بگیره، از ماشین پیاده شد. نگاهی به یونگی انداختم و تو ذهنش گفتم:
- "باید دنبالش بریم؟"
یونگی جواب داد:
- "بهتره که تنهاش نذاریم."
کالدیا هم از ماشین پیاده شد و پشت سر برادرش به سمت ساختمون راه افتاد. گفتم:
- "پس گمونم ما هم باید بریم."
کیف دستیم رو که پر از معجونهای مختلف بود، گرفتم و دنبال رافائل و کالدیا راه افتادم. من هنوز حس خوبی نسبت به این ماجرا نداشتم؛ اما باید داخل اون کلیسا رو بررسی کنیم. رافائل تقریبا به در کلیسا رسیده بود که متوجه شدم ابرها تغییرجهت دادن.برای یه لحظه، خورشید درخشانتر شد و از چیزی که روی پلکان جلوی کلیسا بود،
باریکه نور خیره کنندهای منعکس شد. از گوشه چشمم به اون نقطه نگاه کردم. زیر
چهارچوب در، میتونستم یه خط نازک نقره ای رنگ رو ببینم که به شکل یه نیم دایره بود.  خیلی سخت میشد اون نیمدایره نقرهای رنگ رو دید، چون اصلا واضح نبود و انگار تو
تخته های چوبی کف درگاه جاسازی شده بود. اگه تغییری تو نور ایجاد نمیشد، من اصلا متوجه این نیم دایره نمیشدم. اما چرا باید یه نیم دایره نقرهای رنگ روی زمین باشه؟ یهو حس کردم که قفسه سینه ام فشرده شده. رافائل نباید اون نیم دایره رو لمس کنه! داد زدم:
- وایسا!
به سمت رافائل دوییدم و قبل از اینکه پاش از اون خط عبور کنه، به لباسش چنگ زدم و
اونو عقب کشیدم. دوباره گفتم:
- وایسا.
رافائل باتعجب پرسید:
- چی شده؟
لباسش رو از چنگ من بیرون کشید و گفت:
- ما باید داخل کلیسا رو چک کنیم.
- این یه تله ست. به اون خط نقرهای نگاه کن. اگه این خط بخشی از یه دایره جادویی کامل باشه و ما ازش عبور کنیم، کسی چه میدونه ممکنه چه اتفاقی رخ بده! کالدیا پرسید:
- کجاست؟
اون نقطه رو نشون دادم و گفتم:
- فقط یکم سرت رو کج کن.
چشم های کالدیا با دیدن اون نیم دایره ِگرد شد. شونه برادرش رو محکم گرفت و گفت:
- حق با جیمین.
گرگینه ها بهمون رسیدن و پشتسرمون ایستادن. تهیونگ پرسید:
- خب این یعنی چی؟ اینجا همون کلیساست یا نه؟
گفتم:
- جیسو دروازه جهنم رو از این کلیسا باز نمیکنه؛ اما یه چیزی اینجا هست!

Escape from Alpha 2Donde viven las historias. Descúbrelo ahora