Part 4

23 7 0
                                    


به سرعت از پله ها پایین رفتم و به سمت خوابگاه راه افتادم. بین کتابهایی که از
کتابخونه پیدا کردم و کتابهای جادوگری که کالدیا بهم داده و بنظر میرسه مربوط به چندین سال پیشن؛ باید مطالبی درمورد تسلط شیاطین بر روی موجودات وجود داشته باشه. اگه حتی یه شانس کوچیک برای کمک به رافائل وجود داشته باشه، من حاضرم که خط به خط تمام اون کتابها رو بخونم.
صدای جیر جیر ماژیک فسفری وقتی که نوکشون رو روی کاغذ میکشیدم، تنها صدایی بود که تو اتاقم شنیده میشد. یونگی موقع ناهار بهم سر زد و همراه خودش ساندویچ و یه سری خوراکی آورد. بعد برگشت باشگاه؛ آخه به چند نفر قول داده بود که باهاشون تمرین میکنه. یونگی ازم خواست که منم همراهش برم؛ اما من حسابی سرم شلوغ بود و
نمیخواستم یونگی دوباره با تمرینهاش دهنم رو سرویس کنه. اونقدر صفحه های
کتابهای مختلف رو زیر و رو کرده بودم که چشمهام از درد میسوخت. از بین تمام
مطالبی که تا الان خونده بودم، هیچ متن واضحی وجود نداشت که به شیاطین یا جادوی سیاه اشاره کنه. من به کتابهای بیشتری نیاز داشتم؛ اما امکان نداشت که حتی برای یه لحظه هم شده به قلمرو جادوگران برگردم! به هیچوجه. هیچ راهی وجود نداشت که بتونم
به رافائل کمک کنم. هیچ راهی وجود نداره که بتونیم از خودمون در برابر شیاطینی که جیسو میخواد احضار کنه، محافظت کنیم. ترس باعث میشد که ضربان قلبم شدت بگیره؛ اما سعی کردم که این افکار رو کنار بزنم. یه عالمه مشکل رو سرم ریخته بود که باید به ترتیب به همشون رسیدگی میکردم. از همه مهمتر، موضوع رافائل بود. 
بهترین ایدهای که تا حالا به ذهنم رسیده اینه که رافائل رو یهجوری به پرو ببریم. 
اینطوری وقتی کالدیا راه درمان رو پیدا کنه، رافائل کنارشه و دیگه مجبور نیست یه روز کامل رو برای برگشتن به تگزاس تلف کنه. اما خب این کار فقط میتونه یه روز برای کالدیا زمان بخره. کتابی که درمورد تهیه معجونهای مختلف بود رو برداشتم و مشغول خوندنش شدم که صدای زنگی تو اتاق پخش شد و من از جا پریدم. اونقدر شوکه شده بودم که یه لحظه زمان برد تا یادم بیاد صدای زنگ از موبایل خودمه. اینم یه نشونه دیگه بود که بهم یادآوری کنه از حالت عادیم خیلی فاصله دارم! از وقتی که به سنتایلبه
اومده بودم، به ندرت پیش میومد که انقدر آشفته و گیج باشم. کی باهم تماس گرفته؟ 
هوسوک که مشغول کارهای دانشگاهشه. پدر و مادرم هم هرازگاهی بهم سر میزنن؛ اما دیگه به این موضوع که من پیششون زندگی نمیکنم و کنار یونگیم، عادت کرده بودن.  اونها میدونستن من کجام و اگه اتفاقی بیفته، حتما بهشون اطلاع میدم. البته هر یکشنبه، بعدازظهرها، من و یونگی و بقیه دوستهامون برای پیکنیک میرفتیم خونه پدر و مادرم و حسابی خوش میگذروندیم. البته اینکه هر هفته این همه گرگینه رو دعوت کنی و
براشون غذا آماده کنی، خب واقعا هزینه داره؛ اما پدر و مادرم این کار رو بدون هیچ گله و شکایتی انجام میدادن. دستم رو به سمت میز کنار تختم دراز کردم و موبایلم رو گرفتم؛ اما شمارهای که صفحه موبایلم نشون میداد، ناشناس بود. من معمولا شمارههایناشناس رو جواب نمیدادم؛ اما با این همه اتفاقاتی که تو این مدت رخ داد... بهتر بود که
ریسک نکنم و جواب بدم؛ چون ممکنه با جواب ندادن، خبر مهمی رو از دست بدم. 
گفتم:
- بله؟
مکث کردم تا کسی که پشتخط بود، جواب بده:
- کالدیام.
فورا روی تخت نشستم و گفتم:
- اوه تویی؟ خوبی؟ اوضاع خوب پیش میره؟
- آره. من خوبم. البته فکر کنم!
مکث کرد و من یه نفس راحت کشیدم. گرچه جمله آخرش "البته فکر کنم!" کمی
ناخوشایند بنظر میرسید و واضح نبود. گفت:
- من برای احوال پرسی تماس نگرفتم. تو اون پسری که قرار بود باهاش نامزد کنم رو یادته؟
معلومه که یادمه. در ماژیکم رو بستم و با به یاد آوردن اون خاطره، لبخند زدم. 
اولین باری که کالدیا درمورد اون پسر باهام حرف زد، برای توصیفش از فحش استفاده کرد و خب فحش دادن اصلا به شخصیت کالدیا نمیومد. گفتم:
- همون پسر چلغوزی که اون شب حسابش رو کف دستش گذاشتی؟ آره یادمه، چطور؟
- اون اینجاست.
صدای کالدیا آروم بود؛ اما معنی حرفی که زده بود... گفتم:
- چی؟؟ اون کجاست؟؟
دیگه لبخند نمیزدم. نگران ادامه دادم:
- لطفا بهم بگو که این دیدار، کاملا اتفاقی بوده. 
- متاسفم جیسو به مت گفته که من میام اینجا. مت هم برنامه ریخته که از نیویورک بیاد پرو تا منو پیدا کنه.
زمزمه کردم:
- پس برای اینکه بهت برسه باید یه عالمه پرواز مستقیم گرفته باشه.

Escape from Alpha 2Where stories live. Discover now